Arp 273

(声をあげて抗え 定めを振り切るように (koe wo agete aragae sadame wo furikiru you ni

فلاش بک به تاریخ 4تیر ماه سال 1398 خورشیدی...

که آفتاب بیاید، نیامد.

که سبزه قبا شود دشت خیال، نشد.

که شکوفه کند درخت رویا، نشد.

که گل کند بوته‌ی آرزو، نشد.

که بهار بماند، آن هم نشد.

آفتاب که نیامد هیچ، گویا میشد در دل بهار پاییز شد، خشک شد، برگریزان شد، ولی حتی نفهمید...

انقدر بهار باشی که از پاییز درونت بی‌خبر باشی! این بدیع‌ترین اکتشاف من از من، زیباترین اکتشاف تاریخ بشریت هم که نباشد، اسمش را همین میگذارم چون تاریخِ بشریتِ من چیزی جز همین وجودِ شلخته‌ی شگفتی‌آفرینم نبوده و نیست.

پاییز‌ها بغض میشد، نمیفهمیدیم. سرماها بغض میشد، حس نمیکردیم. برگ‌ریزان‌ها بغض میشد، هیچ نمیفهمیدیم.

چیزی نمیشد و لبخندمان از پهنا نمی‌افتاد و صدایمان از تک و تا. چیزی نمیشد که نمیشد که نمیشد که نمیشد.

نگو صبور بودیم ما و کم روی این همه توانایی حساب باز کرده بودیم. به یک آن فهمیدیم هم صبوریم، هم قوی، هم یک جنون‌زده‌ی به تمام معنای کنترل ناپذیر :)

که بی ربط ترین آدم دنیا یک جمله بگوید و صبر چند ماهه به نازل ترین حالت ممکن برسد و دیوار شیشه‌ای که ساخته بود تا خزان درونمان را پنهان کند، فروبریزد.

رسوایی صبر یک طرف، جنونمان به رخ کشیده شد و باورِ روزِ ناباوری شد...

من یک جنون‌زده‌ی بیخیالِ این عالمِ فانی‌ام، آدمی که تا ته غم رفت که بفهمد همه چیز در شادی خلاصه که نه مفصل شده بود.

پ.ن: زبان حیرت آیینه این نوا دارد: که ای جنون زده،خود را ز ما چه می‌جویی؟

#بیدل_دهلوی

آسمونم بارونی بوده اون موقع بارون خالی که نه، با رعد و برق با هق هق

اگه آهنگ بود "la alegria" از yasmin levy

(23 تیر 98)

۲ نظر

توی مارپیچای مغزمون چی میگذره مگه؟!

اون روز هم یه روز عادی مثل بقیه ی روزا بود، مثل همیشه آدمی نبودم که با دونستن این که تمام امتحانا داغون بوده،یاشنیدن این که فلانیا پشت سرت حرف میزنن، فلان جای سیاست مشکل داره، بهمان جای اجتماع مشکل سازه، فلان کودک تحت ظلمه، یا دیدن اونی که میخوای نبینیش، یا حس این که طرفت خودش و برات گرفته یا هرچی، به هم بریزم و قابل شکستن باشم و مثل همیشه فارغ و آسوده بودم.

حتی فکرش رو هم نمیکردم و نمیکنم که تونستم با یه جمله‌ی بی‌ربط انقدر بغض کنم، انقدر فرو بریزم و انقدر به نوعی عقده گشایی برسم. عقده گشایی از دردایی که گویا توم تلنبار شده بودن، از زخمایی که فقط خورده بودم ولی گریه نشده بودن و به جاش پاشده بودم، لبخند زده بودم و ادامه داده بودم.

هیچ وقت فکر نمیکردم غمایی که از خودم دور میکنم در واقع دور نمیشن، فقط میرن یه جایی بین مارپیچای مغزت پنهان میشن که فک کنی خب تموم شد.

با یه جمله‌ی بی ربط و جلوی یه آدم خیلی خیلی بی ربط به یک آن همه چیز بغض بود، همه ی حسا درد بود و همه ی نفس ها تنگ بود. که همه ی بغضا گریه شد و همه ی دردا درد تلاش برای گریه نکردن و حس کردن درد این مقاومت توی سلول ب سلول بدنت شدن. 

توی لحظه به لحظه ی اون گریه ها به این فکر میکردم که چرا همچین اتفاقی افتاده و چیجوری این غما یا شاید شادیا گولم زدن و منِ واقعی که ترکیبی از غم و شادی بود و با ترکیب پنهون کار و ریا رنگ کردن و به جای قناری بهم فروختن. چهره ی بهت زدم توی آینه فراموش نشدنیه، من چند وقتی بود که داشتم گول میخوردم و یهو همه چیز آشکار شده بود. اینجوری هم نبود که بخوام قناریم و ببرم حموم که با باز کردن شیر آب معلوم بشه که چه کلاغ سیاهی رو بهم فروختن، بلکه این قناریه یهو و به طور خیلی اتفاقی در حال رد شدن یه ماشین از یه چاله ی آب خیس شده بود و تا باد چنین بادا...

چی شده بود که انقد غم توم تلنبار شده بود اصلا؟ اون گریه ها غم کدوم اتفاق ناگوار بود؟ چی انقدر به هم ام ریخته بود یا چی انقدر به جای حرف بغض شده بود؟

اگه میخواستم از رفتنش بغض کنم که همون روز و همون مکان بهترین نقطه‌ی گریه بود! پس چرا بعدش دراز کشیدم، آهنگ گوش دادم و لبخند زدم؟

چرا وقتی بدی آدما رو فهمیدم به جای بغض فقط گفتم اونام بالاخره بزرگ میشن؟

یا اگه قرار بود واسه هر تلنگری بغض کنم، خب بغض میکردم دیگه مگه با خودم رودروایسی دارم؟!

.

دختر جان فقط این و بگم که تا اومدم به خودم بگم تو چقدر ضعیفی و چرا گریه؟، مقاومت آدمِ توی آینه رو برای گریه نکردن دیدم، مظلومیت توی چشماش برای بغض ها و گریه های حبس شدش و دیدم و فقط بهش لبخند زدم...

.

.

پ.ن: گفتم به نیرنگ و فسون پنهان کنم نیش درون/ پنهان نمیماند که خون از آستینم میرود

آسمونم ابریه

اگه آهنگ بود "چشم من" از داریوش

(6 تیر 98)

۰ نظر

وقتی اونایی که باید باشن نیستن

وقتی مامان نیست؛ آبسردکن یخچال همش خالیه، صبا از گرمای آفتاب تلف میشم و کسی نمیگه کولر و برات روشن کنم، همه جا با وجود مرتب بودن انگار خیلی به هم ریختس، غذاها فقط شکم پرکنن انگار یه چیز مهمی توشون کمه و خونه یه چیزی شبیه زندگی کم داره...

وقتی بابا نیست؛ صبا خواب میمونم، کسی برام لقمه نمیگیره که اگه حتی دیرمم شده بدون صبحانه نرم دانشگاه، موقع سحری کسی تا اتاق نمیاد که نازم و بکشه و ببرتم برای سحری خوردن، کسی موقع فوتبالا صدام نمیکنه و همشون و از دست میدم، کسی تا میگم خوراکی تا پایین نمیره برام خوراکی بخره و خیلی چیزا کمه...

ولی وقتی تو نیستی همه چیز به ظاهر مثل قبله چون تو هیچ وقت نبودی که الان از کمبودای نبودنت بتونم چیزی بنویسم.

من ازت خاطره‌هایی دارم که فقط برای منن و تو اصلا اون صحنه‌ها رو به یاد نمیآری چه برسه به خاطره، من ازت خیا‌ل‌پردازی هایی دارم که از هیچ کدوم خبر نداری.

پس وقتی قراره دیگه نباشی دیگه حتی خاطره‌های یکطرفم هم اونجوری که بودن نمیمونن!! مثلا این که توی فلان روز دستت زیر چونت بود و نگاهم میکردی، جای لبخند من اینجوری تموم میشه که برمیگردم و میبینم داری به کسی که پشت سرمه نگاه میکنی. یا اونجا که تا من و دیدی الکی دور خودت چرخیدی که نری توی اتاق و موقع رد شدنم سلام کنی، اینجوری تموم شد که یعد سلام کردن به من یکی دیگه اومد که از اومدنش کلی خوشحال بودی و موقع خوش و بش بغلش کردی. یا اونجا که به بهانه‌ی پیامای کانال میومدی پی‌وی و میگفتی فلان پیام و تو فلان گروه بفرست، اصل قضیه این بوده که هیچ‌کسی بیکار تر از من پیدا نمیشده به نظرت. و همین جوری همه‌ی پایانا به فنا رفتن و تو نیز هم همراهشون...

علاوه بر خاطره‌ها، خیال پردازیامم خراب شدن. مثلا توی خیال وقتی دارم توی خیابون و زیر بارون دیوونه بازی درمیارم یهو محو میشی و باورم میشه که خیالام دونه دونه دارن نابود میشن، مثل بارونی که روی یه نقاشیه ارزشمند می‌باره و همه چیز به راحتی از ارزش می‌افته و فقط یه دختر دیوونه‌ی تنهای سردرگم باقی میمونه...

آره ظاهرا هیچ چیز تغییر نکرده و هیچ کس هیچ تفاوتی رو احساس نمیکنه، ولی در حقیقت یه خلا توی ذهنم به وجود اومده و اونم خلا فکر کردن به توئه. عاقا ما به خیال پردازی راجبتون عادت کرده بودیم، به همین الکی بودنتون عادت داشتیم. همونم پرید :)))

آسمونم نیمه شب 29اردیبهشت با همون قمر در عقرب جذاب و ابرای سرمه‌ایه

اگه آهنگ بود "شب مرد تنها" از ابی

(29 اردیبهشت 98)

۱ نظر

رفتم که بی‌قراری بره

رفتم که سردرگمی و بیقراری تموم شه. رفتم که بگه بابا من حالم از تو یکی به هم میخوره اصلا...

میگم بگو ازت خوشم نمیاد که برم. 

میگه این و بگم درست نیست بار منفی داره. به نظرم ما باهم مچ نیستیم. 

میگم میدونم ولی با این حال باز از سرم نپرید.

میگم اینجوری نشد که اومده بودم اون و بگی.

میگه ببخشید اونی که میخواستی رو نگفتم.

و میره... و میفهمم درست که نشد هیچ، خراب ترم شده.

ولی یه دختر پررو اینجاست که بعد رفتنش همون جایی که هست دراز میکشه، آهنگ گوش میده، میخنده و پشیمون نمیشه :)))

نتونستم هرچی تو دلمه بگم و به قول موراکامی به "بیماری به دنبال لغات گشتن" دچار شدم. ولی باز گفتم که من یه علاقه‌ی افسانه‌ای ندارم، فقط از سرم نمیره. کاش میگفتم علاقه بهت مثل اون حشره‌های مشکی و سمج توی انیمه‌ی شهر اشباحه، همون قدر عجیب غریب و ناشناخته.

آسمونم ابر تاریک و روشنه غروب داره ولی آبی رنگ

اگه آهنگ بود " سنگ قبر آرزو" از آرتوش

(24 اردیبهشت 98)

۰ نظر

پکیج کامل نفرت انگیز بودن :):

از وضعیت تباهه دیشب چشام انقدر ریز شده که انگار آدما به زور توش جا میشن، هم فیزیکی و هم غیرفیزیکی. انقدری عصبی هستم که وقتی حراست دانشگاه کارت میخواد بتونم تمام پرروعیتم و بریزم تو چشام و بهش چشم غره برم. انقدری بی حوصله هستم که کلاس استاتیک و نرم و انقدری نیاز به تنهایی دارم که اومدم یه گوشه‌ی دانشگاه نشیتم که راحت بتونم به بی‌قراری ها و غصه‌های این چند وقت که حتی نصف بیشترش برای خودم نیست فکر کنم و آهنگ گوش بدم و اگه شد گریه کنم که چشام دیگه کاملا نابود بشه و تبدیل بشم به یه شخصیت اصیل از شرق آسیا...

آسمونم ابری و گاهی بارونیه

اگه آهنگ بود شاید "اگر چه عمری" از غزل شاکری

( 24 اردیبهشت 98)

۰ نظر

دوستان

دوستان صبوری کنید تا پستای این چند وقتی که نبودم و اینجا پست کنم.

قربانتونلبخند

۳ نظر

دلم از اینجا کنده نمیشه

اون ور انگار غریبم :(

همهی کسایی که من و میشناسن اینجان و اینور بدون گذاشتن هیچ پستی بازدیدش از وبلاگ جدیدم بالا تره :/

.

.

سوال مهمی که پیش میاد اینه که اگه بخوام هم اون فرد مزاحم دیگه نتونه بیاد اینجا و هم شما بازم فالو داشته باشیدام، اگه آدرسا اینجا رو عوض کنم درست میشه؟!

۲ نظر

کوچ

به وبلاگ جدیدی کوچ کردم.

اگه اومدید بهم سر بزنید کامنت بزارید تا آدرس جدیدم و بهتون بدم دوستای عزیزم :)3>

۱ نظر

انکار نکنم که...

دیروز توی باغ کتاب یه جور بدی همه‌ی کتابا رو میخواستم ولی توانای خرید هیچ کدوم و نداشتم. و جالب تر از اون سلایق گستردم بود که یه جا باعث شد... 

وایسم، به خودم فکر کنم و بگم: بلاخره که چی‌؟ جم کن این ذهن همه چی پسندت و😒‌‌

ولی باز نمیتونم انکار کنم این قضیه رو که هنوز این سلایق گسترده رو دوس دارم. اینجوری با آدمای بیشتری در ارتباطم، با هرکس حتی شده یه علاقه‌ی مشترک پیدا میکنم و خیلی بهم کیف میده این ارتباط با آدمای خوبه دورم :)

جالبم برای خودم اینم نمیتونم انکار کنم... ‌

پ. ن:شاید بعدا بهش اضافه کردم شایدم نه

اگه آهنگ بود موسیقی بی کلام ویلن "غوغای ستارگان" 

آسمونم بارون بهاره :)

۰ نظر

دست گرمی برای شروع دوباره

دارم میرم دانشگاه...

خوابم میومد ولی جدا شدن از تخت اونقد هم که فکر میکردم سخت نبود🤷🏻‍♀️

خدا بقیش و به خیر بگذرونه

دلم براتون تنگ شده بود❤️

۰ نظر

:)

بچه ها من برگشتم. مرسی از اونای که تو این چن وقت پیام دادن و حالم و پرسیدن. قطعا بلاگرا بامعرفت ترین موجودات دنیان :)

۷ نظر

شبی از نوع یلدا

این بلندترین شب سال برای من و امسال من که برامون مهم ترین قسمت ۲۴ ساعت شبانه روز شبش محسوب میشه، ارزشمند تر و قابل درک تر از بقیس...

شب؛ طره ی گیسوی سیاه رنگ همین خورشید خودمونه که زمین با شروع غروب کم کم خودش و بینش پنهان میکنه و صبح با بی میلی ازش جدا میشه. مثل آلیسی که بعد از دیدن سرزمین عجایب دلش دنیای واقعی رو نخواد.

منم مثل آلیسیم که بعد از دیدن آرامش و سکوت شب دلم روزا رو نمیخواد و حتی گاهی ازشون متنفره. من آلیسیم که تو عمق شب با خیره شدن به آسمون و ستاره هاش اعجازی از نوع خدا رو میبینم و برای خلقت جهان و پیچیدگی‌ و جذابیت عمیقش شکرش میکنم و دلم برای مهربونیش و یک ثانیه بغل کردنش میره...

اینا رو گفتم که بگم دیشب دلم ۱دقیقه بیشتر برای مهربونی خالقم رفته :)

.

.

آسمونم این دفعه یه شب زمستونی با شفق سبز رنگه

اگه آهنگ بود "لیلای من" از محسن نامجو

۳ نظر

غمباد؟!

چند روزه به طرز عجیبی ذهنم همش دنبال خالی کردن خودشه و هعی وبلاگ و توییتر و باز میکنم و مینویسم و پاک میکنم، شاید صدها بار در روز. از خودم و از این همه میل به نوشتن برای خالی شدن تعجب میکنم.

شاید از درگیری فکریم باشه که این روزا زیاد شده، از کلافگی و بیقراریم، از عدم کنترل شرایط. ولی چیزی که بهش مطمئنم و بدون شک میتونم ازش حرف بزنم اینه که این شرایط خیلی خطرناکه. خطر افسردگی، غمباد یا همچین چیزی در کمین نشسته تا زمینم بزنه....

.

.

آسمونم رعد و برق داره بدون هیچی

۵ نظر

تنهای تنهای تنها با خودم :)

گاهی هم لازمه با خودت تنها باشی تنهای تنهای تنها که وقتی میری سرکلاس بشینی یه گوشه اون ته و هیچ کس کنارت نباشه که توی سلف تنها بشینی و توی ساعتای بیکاری بری بشینی لبه ی همون پنجره که پاتوق همیشگیه و موقع برگشتن تو بارون و زرد و نارنجیای پاییز که تو دانشگاه تهران خوشگل تر از همه جاس با خودم قدم بزنم و آهنگ گوش بدم و مترو خلوت و بی سروصدا باشه و وقتی میرسی خونه هیچ کس منتظرت نباشه و خونه بوی قرن ها تنهایی بده و تنها چیز تازه و خوش رنگ و لعابش گلای شمعدونی کنار پنجرش باشن و بری بشینی رو کاناپه ای که شبیه اون کاناپه ی تو فیلم "اینجا بدون من"عه و شعر فروغ بخونی و آهنگ فرهاد در حال پخش از گرامافون و گوش بدی...

.

بعد صب که از خواب پامیشی زندگی به روال عادی برگشته باشه و مثل همیشه با صدای پرمحبت پدرت از خواب بیدار بشی :)

.

.

اگه آهنگ بود "نجوا" از فرهاد مهراد

آسمونم بارونیه

۳ نظر

همه ی این سردردا سینوسی نیست که...

این که همیشه سردرد با تمام ثانیه هام عجین شده رو حتی سینوزیت هم نمیتونه گردن بگیره، اصلا در توانش نیست.

بعد هر گریه و خنده و عصبانیت و سرما و گرما و هرچیز دیگه ای از نوع عمیقش، یه موجود عجیب الخلقه مثل gollum میشینه روی سرم و با همون استایل ترسناکش شروع میکنه به بردن دستش زیر پوست و استخون جمجمه و بعدش فشار دادن. اونم انقدر عمیق و طاقت فرسا که غیرقابل تصوره...

ولی هنوزم میگم که همه ی این دردا نمیتونه سینوسی باشه؛ یه جایی هجوم فکر و سردرگمی ذهنی باعثشه، یه جایی وضعیت غیرقابل کنترل اطرافت، یه جای هجوم خاطرات، یه جایی غرق شدن تو اوهام و یه جایی مثل امروز این که نتونی چیزی رو که تو چشمای آدماس رو بخونی...

.

اگه آهنگ بود و نمیتونم بگم هیچ آهنگی نمیتونه این همه حس مبهم و یه جا بیان کنه :(

آسمونم ابریه

۷ نظر

دختری شاید شبیه من

چند روزی هست که به دختری به نام صدف فکر میکنم... دختری شاید شبیه من با علاقه ای شبیه من، نشستن کنار این پنجره دنج و دوست داشتنی.

صدف عزیزم نمیدونم چجوری حسی که نسبت به نوشته ها دارم رو بیان کنم، من با هرخط این نوشته ها اون سمت پنجره، روبروت نشستم و به انتظارت برای اومدن دون دون نگاه کردم، به شادیت موقع دیدن دون دون و به غصت موقع ندیدنش...

تو من و به دی ماه ۹۱، مرداد و اسفند ۹۲، خرداد ۹۴ و اون روز برفی بهمن ۹۶ بردی و همون جا اشکم و درآوردی.

صدف عزیزم من بدون این که حتی یک بار دیده باشمت کلی دوست دارم و امیدوارم همیشه شاد و خوشحال باشی :)

میبینی این قدرت کلماته دیگه اون پنجره بدون بودن تو و دون دون معنایی نداره...

اگه آهنگ بود نمیدونم چی بود فعلا

۳ نظر

همین قدر تو حال خودت باشی:)

گاهی دوست دارم شبیه زن روبه روم روی نیمکت کنار مترو، انقدر بی خیال و غرق توی حال خودم باشم که به عبور و مرور ها بی توجه باشم و یه سیب گنده رو گاز بزنم و موقع رد شدن قطارا به جای کلافه شدن از صداش دستم و بزارم روی گوشام و فقط سیب بجوم...

۶:۳۰ عصر دیروز

۳ نظر

صدای قدم های آشنا

صدای قدم های آشنای پلید ترین موجود تاریخ، افسردگی ...

صدای قدم هایی که به اندازه کشیدن ناخن روی تخته سیاه آزاردهنده است. این که کاملا میفهمی داری تو چه منجلابی فرو میری ولی نمیتونی کاری برای خودت بکنی افتضاح محضه...

نشونه ها دوباره برگشتن و دوباره قراره با یه دوره طاقت فرسا از زندگیم مواجه بشم. زندگی همیشه برام سورپرایز های جدید داره :)

.

آسمونم بد ابریه

اگه آهنگ بود خسته شدم روزبه بمانی

۲ نظر

نیازمند یاری سبزتونم :)

هرکسی من و میشناسه لطفا تو بخش about me یه توصیف یک خطی ازم بنویسه (میتونه چند کلمه یا چند خط هم باشه) تا توی اون بخش اضافش کنم. مرسی واسه بودنتون :)

۱ نظر

زندگی چیه به جز همین لحظه ها که حرومشون میکنیم...

خیره به پاهاش که روی صندلی جلوییه و کفش های نو اما خاکی و پاپیون های هرکدوم یه طرف رفته و پاچه نامرتب شلوارش که همیشه بالا میاد و برخلاف خواستش نامرتب به نظر میرسه نگاه میکنه و به صداهای اطرافش گوش میده...

صدای یه دانشجو که با تی ای محترم درگیره یه سوال شدن و درحال بحثن، صدای غالبه اما کلی صدای دیگه هم وجود داره از کلی آدم که دغدغشون سوال فیزیک نیست بلکه ۰.۵ نمره ایه که قراره برای اومدن به این کلاس بگیرن...

این همه پوچی اذیتم میکنه... این که ما فکر میکنیم بعضی کارا جدای از زندگیمون محسوب میشن مثل مدرسه و دانشگاه که فکر میکنی وقتی وارد کلاس درس میشی زندگی برای تایمی که توی اون کلاسی و به درس گوش میدی متوقف میشه و بلافاصله بعد از تموم شدن کلاس همزمان با آزاد شدن نفس های حبس شده دوباره از سرگرفته میشه ولی یادمون نیست این لحظات هم جزو زندگی و عمرمونه...

نمیدونم این تقصیر ماست یا نظام آموزشی یا جامعه یا هرچیز دیگه ای که من الان دنبال مقصرش نمیگردم.

ولی میخوام بگم نکنید این کارا رو با جوونا شاید حواستون نباشه ولی آینده رو قراره همین جوونا بسازنا :(

.

.

پ.ن: این متن برای دیروز حوالی ساعت ۱عه ولی امروز تونستم بزارمش

آسمونم ابریه

اگه آهنگ بود پرنده سیاوش قمیشی و معین

۵ نظر

قطره های اشکم باعث رنگین کمون روزای آیندمن ؛)

قطره های اشکی که امروز ریختم و فراموش نمیکنم. حس حقارتی که اول از توی ایران بودن و دوم به خاطر زن بودن تحمل میکنم و هیچ وقت فراموش نمیکنم.

این که نتونم از خودم دفاع کنم آزارم میده، این که آدما به خاطر جایگاهشون میتونن هرطور که میخوان باهات رفتار کنن و تو توی ۰.۵% از زندگیت مجبوری سکوت کنی و این اجازه رو بهشون بدی نفرت انگیزه...

این روزا که تموم بشه، وقتی چیزی که برای داشتنش سکوت میکنم در برابر آدما رو به دست بیارم، انتقام این سکوت رو از اونایی که باید میگیرم :)))

.

پ.ن: الان که چند روز از این پست گذشته از عنوانش خندم میگیره چرا؟!!!

۳ نظر

شکنجه این روزام

صدای خنده های غمزده دختری هرروز آزارم میده، این که میخنده این که تظاهر میکنه هیچی نشده آزارم میده. این که همش به فکر لباس پوشیدن و ست کردنه تا خودش و که باخته زیر نقاب و رنگ و لعاب قایم کنه آزارم میده این که رژ لبش و پررنگ میکنه تا لباش و به هم بدوزه برای حرف نزدن نفرت انگیزه...

یه جایی وقتی فهمید آینده قرار نیست مث رویاهای چندین سالش پیش بره اولین بار تو خنده هاش غم و حس کردم.

مگه آدما چیزی غیر از هدف و رویاپردازین؟! خب دیگه نه هدف داشت، نه رویا. همه چیز دست به دست هم داده بود تا اونی نشه که میخواست...

اون موقع بود که صدای گریه های شبونش گوشم و کر میکرد و خواب و ازم میگرفت. اون موقع بود که برای اولین بار دلم براش سوخت، برای کاری که باهاش کردم...

دخترک سردرگم قصه وقتی وارد دنیای جدیدی شد که ناگزیر بود به پذیرفتنش، دیگه خودش نبود. تبدیل شده بود به یه ماسک مضخرف و فیک...

یه ماسک که از هرطرف نگاه میکردی خودش نبود. حالا این ماسک براش تصمیم میگرفت. برای هر ارتباط و رفتارش با آدما.

اعتماد به نفسش و ازش میگرفت و با دست و دلبازی وصف نشدیی بهش حس حقارت هدیه میداد...

.

یه لحظه خودت و تصور کن وقتی که از هرطرف که بهش نگاه میکنی خودت نیست. تصور کن هزاران هزار شخصیت فیک و توخالی رو روی یه چهره از خودت با یه لبخند غمزده. حالا شاید بتونی درکم کنی...

.

.

پ.ن: نزدیک نیا با تو مرا حادثه ای نیست/ این آدم ویران شده از دور قشنگ ایست (مریم مقانلو)

پ.ن۲: چون حس نفرت دارم به آدم این روزا، حس میکنم بقیه هم ازش متنفرن. امیدوارم اینجوری نباشه فقط...

آسمونم بارونیه

اگه آهنگ بود شکنجه گر داریوش (همون قدر غم انگیز)

۱ نظر

سرزمین عجایب... (نوا نگار)

یه دامن چین دار شیری رنگ با گلای آبی از توی کمد بیرون میاره و با شومیز آبی رنگش ست میکنه موهای فرخوردش و مرتب میکنه و دستمال سر شیری رنگش و روی موهاش میبنده کفشای آل استار برمیداره و توی بارون و مه وارد شبهای عجیب و غریب تهران دوست داشتنیش میشه...

با صدای والس تهران میرقصه و میرقصه، موهاش رها و بدون حصاره، دیگه کوتاه نیستن آخه دیگه میتونه تو باد رهاشون کنه و موقع رقصیدن از وجودشون لذت ببره دیگه دلیلی برای کوتاه کردنشون وجود نداره، حالا میتونه بچرخه و بچرخه و به موهایی سپرده به دست باد و تکون های دامن چین دارش نگاه کنه و طعم زندگی که انتظارش رو میکشید بچشه...

برای یک بار هم که شده خودش و رها و به دور از قانون هایی دست و پاگیر عجیب و غریب میبینه، دور از قانون های که دخترونه هاش و ازش میگیرن و تو حصار خانوم بودن میپیچنش ...

.

والس تهران تا ابد برام دختری از جنس من رو تداعی میکنه که تو سرزمین عجایب میتونه با موهای بلند رها و دامن چین دار شیری با گلای آبی رنگ تو شب های تهران برقصه ....

.

.

پ.ن: فقط چون گفته بودید کوتاه باشه چشمک

پ.ن2: میدونم والس رقص 2نفرس ولی برای من اینجوریه دیگه

اگه آهنگ بود والس تهران

برای چالش نوا نگار (رادیوبلاگ)

از همه دوستان بلاگیم دعوت میکنم که تو چالش شرکت کنن (مخصوصا ماجده و رومی)

۹ نظر

بازی با فضا

امروز تو مترو یه قطار قدیمی اومد منم رفتم اولین واگن و اون قسمتی که 4تا صندلی داره بین صندلیا نشستم رو زمین چشام و که بستم و و سرم و به در پشت سرم تکیه دادم...

انگار تو قطار انیمه "spirited away" نشسته بودم و باد تو چمن زارای اطراف پیچیده و بود از پنجره به صورتم میخورد و حس خوبی داشتم دقیقا مثل همون حس امید برای رهایی و نجات که تو چشای چیهیرو بود. آدما شبیه اون موجودات سفید رنگ که تو تیتراژ اول انیمیشن "my neighbor totoro" میرقصیدن شدن و فقط صدای پچ پچ های با نمک به گوشم میرسید و دست فروشای مترو هم شبیه خود توتورو D:

.

پ.ن:راستش ذهن من هر ثانیه در خیال پردازی و بازی با فضاس ولی هیچ وقت راجبش با کسی صحبت نمیکنم. به نظرتون بعضی از تجربه هام و اینجا بنویسم؟!

آسمونم شبیه آسمون تو انیمه ها یه آبی پررنگ با ابرای پفکیه

اگه آهنگ بود تیتراژ اول و آخر انیمه "my neighbor totoro"

۱۳ نظر

بیان رسیدگی کن یه سیستم سیو خودکاری چیزی

دوباره پستم پاک شد :(((((((((((((((((((((((((((
چرا صفحه الکی برا خودش رفرش میشه که متنای من پاک بشن 😭😭😭😭

۴ نظر
جایی برای بیرون کشیدن تکه نخ هایی از درون مغزمان
بلکم گره ها باز شود
بلکم خالی شویم از دغدغه های چونان موریانه زندگی که وجودمان را از درون میپوسانند
.
ترجمه توضیح زیر عنوان: صدات و برای مخالفت در برابر شکستن در مقابل سرنوشتت بالا ببر :)
"عکسم و برندارید روش آیدی هم زدم که دیگه واقعا برندارید"
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان