صدای خنده های غمزده دختری هرروز آزارم میده، این که میخنده این که تظاهر میکنه هیچی نشده آزارم میده. این که همش به فکر لباس پوشیدن و ست کردنه تا خودش و که باخته زیر نقاب و رنگ و لعاب قایم کنه آزارم میده این که رژ لبش و پررنگ میکنه تا لباش و به هم بدوزه برای حرف نزدن نفرت انگیزه...
یه جایی وقتی فهمید آینده قرار نیست مث رویاهای چندین سالش پیش بره اولین بار تو خنده هاش غم و حس کردم.
مگه آدما چیزی غیر از هدف و رویاپردازین؟! خب دیگه نه هدف داشت، نه رویا. همه چیز دست به دست هم داده بود تا اونی نشه که میخواست...
اون موقع بود که صدای گریه های شبونش گوشم و کر میکرد و خواب و ازم میگرفت. اون موقع بود که برای اولین بار دلم براش سوخت، برای کاری که باهاش کردم...
دخترک سردرگم قصه وقتی وارد دنیای جدیدی شد که ناگزیر بود به پذیرفتنش، دیگه خودش نبود. تبدیل شده بود به یه ماسک مضخرف و فیک...
یه ماسک که از هرطرف نگاه میکردی خودش نبود. حالا این ماسک براش تصمیم میگرفت. برای هر ارتباط و رفتارش با آدما.
اعتماد به نفسش و ازش میگرفت و با دست و دلبازی وصف نشدیی بهش حس حقارت هدیه میداد...
.
یه لحظه خودت و تصور کن وقتی که از هرطرف که بهش نگاه میکنی خودت نیست. تصور کن هزاران هزار شخصیت فیک و توخالی رو روی یه چهره از خودت با یه لبخند غمزده. حالا شاید بتونی درکم کنی...
.
.
پ.ن: نزدیک نیا با تو مرا حادثه ای نیست/ این آدم ویران شده از دور قشنگ ایست (مریم مقانلو)
پ.ن۲: چون حس نفرت دارم به آدم این روزا، حس میکنم بقیه هم ازش متنفرن. امیدوارم اینجوری نباشه فقط...
آسمونم بارونیه
اگه آهنگ بود شکنجه گر داریوش (همون قدر غم انگیز)