Arp 273

(声をあげて抗え 定めを振り切るように (koe wo agete aragae sadame wo furikiru you ni

آرایشگاه زنانه و ماجراهای آیت و خواهر سلیطه‌اش

پام و که توی آرایشگاه گذاشتم بوی بهبود ز اوضاع موهام نمی‌آمد. از لحظه‌ی نشستن روی صندلی تا لحظه‌ی نگاه کردن توی آینه بعد از کوتاهی، لحظه به لحظه احساس زشت‌تر شدن و خراب‌تر شدن وضعیت و داشتم. بماند که با غم و چهره‌ی کدر توی آینه نگاه کردم و ادای راضیا رو درآوردم ولی توی دلم کلی غصم بود.

برای صورت و ابروم روی صندلی نشسته بودم و در حین انجام شدنش توی آینه به خودم، پوست تیره شدم، جوشای خیلی خیلی زیاد شدم و چشمای نیمه‌بازی که ازش غم دنیا میبارید نگاه میکردم. که پیرزنی هن و هن کنان وارد آرایشگاه شد و انگار که خودش و به زور تا همینجا هم رسونده باشه وسایلاش و روی زمین ول کرد و روی صندلی ولو شد. صورت قرمز شدش هم گویای احوال بود. لیوان آبی دست پیرزن دادن تا کمی آروم گرفت، که آروم شدن همانا و شروع غصه همانا...

پیرزن شروع کرد به گفتن و اول در جواب آرایشگر که پرسیده بود اینا برای چی‌ان گفته بود که برای عروسی پسرم خریدمشون. و زمان کوتاهی نگذشته بود که گفت: آیت چن روز پیش سکته کرد...

شروع کرد از آیتی گفتن که پسر خوب و عزیزدردانه خانواده بود و تمام زحگت عروسی برادرش را تنهایی به دوش کشیده بود و کلی توی این مدت اذیت شده بود. از لحظه‌‌ای گفت که بهش گفتن آیت رگش و زده و پیرزن بیچاره بدون شنیدن چیز دیگه‌ای غش کرده بود. از تا صبح توی بیمارستان موندن و فشار 18 گفت و حرف‌های بعد از بهتر شدن حالش با پسر عزیز دردانش، آیت.

هرچی بحث جلوتر میرفت انگار حال پیرزن بیشتر سر جاش میومد و از هن و هن کردن و حال بدش خبری نبود و همزمان با این بهبود و جلوتر رفتن ماجرای درحال بازگویی صدای پیرزن هم بیشتر بالا میگرفت. یادمه قدری سکوت بود که صدای بلند پیرزن سکوت رو شکست: جنده خانومِ فلان فلان شده... 

من و میگی، زیر دست آرایشگر کاملا پوکر به آینه‌ی رو‌به‌رو خیره بودم که با ترکیدن همه از خنده تونستم خودم و رها کنم و به جملات جالب پیرزن بخندم.

یکی از حضار که گویا درحال فیض بردن از حرف‌های پیرزن مذکور بود از آرایشگر که انگار از همه بیشتر روی روابط خانوادگی پیرزن تسلط داشت، هویت خانوم جیم رو جویا شد و با بیرون اومدن نیم جمله‌ی "دخترشه" از زبون آرایشگر، دوباره خنده به صورتم برگشت. و به ادامه‌ی ماجرا گوش جان سپردم.

پیرزن داشت دلایل منطقی و مدبرانش از چرایی استفاده از همچین کلماتی برای دخترش که اسمش رو هم یادم نمیاد میگفت: برای عروسی یه بار زنگ نزده بگه چیکار میکنید، کمک میخواید. همه‌ی کارا رو بچم آیت تنهایی انجام داده. همین فلان فلان خانوم گفته بود آیت رگش و زده دیگه. انداخته بود گردن فاطی، فاطی بیچاره همش داشت گریه میکرد و قسم میخورد که من نگفتم. خودش گفته، ولی میگفت من از فاطی شنیدم فلان فلان شده.

همین جاها بود که کم کم از ماجرای جالب "آیت و خواهر سلیطه‌اش" دلم کندم و خدافظی کردم و خودم و به خونه رسوندم. بماند که بعد از حموم رفتن و فهمیدن این که موهام وقتی مثل همیشه و مقداری مجعد و فردار باشه اصلا هم زشت نیست و این توهم که شبیه دخترای اواخر دهه 60 و اوایل دهه‌ی 70 کره‌ای توی سریالای طنز شدم فقط برای وقتیه که موهام و با اتو مو صاف صاف کرده باشم.

الان که داشتم ماجرای شنبه رو مینوشتم به این فکر میکردم که احتمال این که خانوم جیم اونجوری که پیرزن تعریف میکرد آدم پلیدی نباشه، توی ذهن من 50-50 عه و حرفا‌ی پیرزن و پر از طرفداری و غرض‌ورزی حس کردم.

پ. ن2: تو آرایشگاه چه ماجراهایی که فکرش و نمیکنی و پیش میاد واقعا. دلیل اصلی و واضحش هم خالک زنک بازی و غیبت حاکم توی فضای آرایشگاه‌های زنونه با قدمت بالاست.

آسمونم آبیه

اگه آهنگ بود نمیدونم راستش، مثلا یه آهنگ کوچه بازاری خیلیییی قدیمی

۳ نظر

غر غر شبانه

دختره هرروز داره یه آرزوش و زنده به گور میکنه، هرروز خوشیا مثل ماهی از زیر دستش سر میخورن و غما جا رو براش پر میکنن و هرروز با بعد جدیدی از غصه آشنا میشه ولی هنوز به مضخرف ترین شکل ممکن امیدواره و نمیخواد شرایط و بپذیره. یکی نیست بهش بگه لعنتی هنوز چن روز ازش نگذشته که به وضوح تهش و دیدی و گفتی اگه این جهنم نست پس چیه...

دختره خله...

این همه راه جلوی پاش بود و با انتخابا و تصمیمیای غلط گند زذ به همشون...

این همه خوشی داشت و کاسهی صبرش بد جایی لبریز شد...

این همه میان میگن دوست داریم بعد این هنوز نمیدونه حسش به یه آدم اشتباه تموم شده یا نه...

این همه گنگه که خودشم از خود این روزاش درست حسابی سر در نمیاره...

(29 تیر 98)

۲ نظر

بسته راه نفسم بغض و دلم شعله‌ور است...

وقتی‌ام خیلی غمگینی، انقدر که غم استخون بترکون شده و به قول سعدی "کارد به استخوان رسد"، به این فک میکنی که خب این نهایتِ غمه و اگه امروز و فردا تموم نشه بالاخره توی یکی از همین سالای نزدیک قصش تموم میشه دفترش بسته میشه و فقط ازش یه خاطره‌ باقی میمونه برای عبرت و سرمشقِ تمامی عمر.

ولی هیچ‌وقت همه چیز اونجوری که ما میخوایم پیش نمیره. چشمات و باز میکنی و میبینی که میشه خیلی بیشتر از این‌ها غمگین بود و نمرد، میشه خیلی بیشتر درد کشید و به جای امید رهایی هزاران بار آرزوی مرگ کرد. سرطان که نه، غمِ این روزا یه بیماریه جدیده که روزی 1مرتبه شیمی درمانی، 2مرتبه دیالیز، 24ساعت بیماری ایبی و سوزش و درد پوست، 3مرتبه تب و تشنج و هزاران مرتبه قلب درد و نفس‌تنگی به همراه داره.

گاهی روز‌هایی رو تجربه میکنی که در نهایتش به این باور زجرآور میرسی که لحظه‌ای غم، هزاران برابر پایدارتر و عمیق تر از لحظه‌ای شادیه. و لحظه‌ای که میفهمی این حقیقت زجرآور گریزناپذیره، هرلحظه دل‌مرده‌تر و دل‌مرده‌تر و دل‌مرده‌تر میشی تا جایی که به درجه‌ی عمیقی از پوچی میرسی و هرلحظه یه دلیل جدید برای غصه خوردن و زجرکشیدن پیدا میکنی و با خودت مازوخیسم گونه برخورد میکنی تا بالاخره نابود بشی و چیزی ازت باقی نمونه...

.

.

پ.ن: حالت طبیعیش این بود که وقتی یکی بهمون میگفت دوسمون داره، گل از گلمون میشکفت حتی اگه قرار باشه به هرنوع پیشنهادی از اون آدم جواب رد بدیم. ولی منِ غمگینِ این روزا دربرابر هر بار شنیدن جمله‌ی "دوست دارم" برای جواب رد دادن دچار چنان استرس مازوخیسم گونه‌ای میشم که وصفش با کلمات ممکن نیست (این استرس و قبلا هم داشتم ولی الان خیلی اذیت کننده‌تره). از آخرین‌بار شاید هنوز یک ساعت هم نگذشته، که به خاطر کم‌تحمل شدن و لبریز بودنِ خیلی خیلی زیاد این روزا، با شنیدن اون جمله‌ی کذایی نتونستم استرس به وجود اومده توم برای جواب دادن و تحمل کنم و مثل این تک بیت اخوان ثالث که میگه "بسته راه نفسم بغض و دلم شعله ور است/چون یتیمی که به او فحش پدر داده کسی" راه نفسم بسته شد و بغض و گریه و ناله و زجه همزمان کردم و با هزاران لعنت به این زندگی، به این شب زجرآور پایان دادم...

پ.ن: انگار فقط میخواستم بگم که چقدر حالم بده ولی این کلمه‌ها خیلی خیلی عاجزن توی بیان حس و حال واقعیم. به قولی یه دهخدا کلمه کم دارم برای توصیف...

آسمونم آسمون قرمبه و بارون همزمانه

اگه آهنگ بود رو هم اینجا نمیدونم چی باشه که اونقدر غمگین باشه و بتونه توصیف کنه، باز عاجزه انگار...

۰ نظر

من اصلا قهوه‌ی تلخ دوست دارم

یک عصر پاییزی بود جایی اواسط آبان ماه، عطر کیک اسفنجی (که تمام شکر توی کابینت و مصرف کرده بود و آنچنان دل خوشی ازش نداشتم) ترکیب شده با مربای آلبالو که با گذر زمان کمتر میشد، فضای خانه رو پر کرده بود. ساعت ها بود در حالی که روی کاناپه سبز رنگی که همان روزها موقع تغییر دکوراسیون گفته بودم : یه کاناپه شبیه اونی که توی فیلم "اینجا بدون من" بود، باشه اما سبز لجنی. گفته بودی: اما سبز لجنی. و جا خوش کرد بین پذیرایی دلبرانه‌ی خانه‌ی دنجی که حالا دیگر خانه‌ی رویاهای دونفره مان بود، نشسته بودم و به صدای باران پشت پنجره گوش سپرده بودم، به بخار خارج شده از لیوان قهوه ی توی دستم نگاه میکردم و زیر لب میخواندم "لب هایم را میخندیدی، چشمانم را میباریدی، در رویایت میچرخیدم، آوازم را میرقصیدی"...

قهوه را مزه مزه کردم، من که گفتم تلخش اصلا بد نیست. ولی گوشش بدهکار نبود که نبود. همیشه همینقدر سخت گیر و خود رای بود.

+قهوه هم مگه بدون شکر میشه؟

-آره.خودت و اذیت نکن. من اصلا بدون شکر دوس دارم.

دروغ میگفتم. فقط میخواستم خلوت و آرامش دو نفرمون به هم نخورد، شکر آنقدرها هم مهم نبود که بخواهد برای خریدش توی این باران شدید بیرون برود. منتظر بودم. ولی انگار خانه کلی از سوپرمارکت دور شده بود که هنوز برنگشته بود...

پتوی مورد علاقم با آن چهار خانه‌های قرمز و مشکی جذابش را محکم تر دور خودم پیچیدم و بیشتر منتظر ماندم. دیوان منزوی آورده بودم که موقع عصرانه برایت بخوانم، مگه قهوه تلخ چش بود...

کتاب را برداشتم و غزلی که میخواستم موقع برگشتنت بخوانم که توام بشنوی‌اش را برای هزارمین بار برای خودم خواندم:

دیوانگی زین بیشتر؟ زین بیشتر، دیوانه جان

با ما سر دیوانگی داری اگر دیوانه جان

در اولین دیدار هم بوی جنون آمد ز تو

وقتی نشستی اندکی نزدیک تر دیوانه جان

چون می نشستی پیش من، گفتم که اینک خویش من

ای آشنا در چشم من با یک نظر دیوانه جان

ما وصل را با واژه هایی تازه معنا می کنیم

روزی بیامیزیم اگر با یکدگر دیوانه جان

تا چاربند عقل را ویران کنی اینگونه شو

دیوانه خود، دیوانه دل، دیوانه سر، دیوانه جان

ای حاصل ضرب جنون در جانِ جانِ جانِ من

دیوانه در دیوانگی، دیوانه در دیوانه جان

(هزار باره تکرار کردم: ای حاصل ضرب جنون...)

هم عشق از آنسوی دگر سوی جنونت می کشد

گیرم که عاقل هم شدی زین رهگذر دیوانه جان

یا عقل را نابود کن یا با جنون خود بمیر

در عشق هم یا با سپر یا بر سپر دیوانه جان

تو رفته بودی...

آنجا که منزوی میخواندم به امید کم تر شدن زمان انتظار، تو رفته بودی و انگار خیال برگشتن هم نداشتی. تو رفته بودی که قهوه را بدون شکر نخوریم، در تو چه شد یار خراباتی که تمام قهوه‌های جهان من بعد تو تلخ سرو شد؟!

تو رفته بودی و دیگر سایه‌ات هم از این حوالی نگذشت...

در تو چه شد "کودکِ خیال پرداز درونم"، در تو چه شد که ماه هاست که این حوالی نیستی؟ در تو چه شد قصد ترک این خانه‌ی ویران به سرت زد؟

برگرد، من به قهوه‌های تلخ بدون تو عادت دارم، قول میدهم تمام شکرهای دنیا را برای قهوه‌ی تو نگه دارم.

برگرد، دلم برای تمام سال‌های باهم بودنمان و تمام روزهای بیرون کشیدنم از این دنیای خاکستری و جدا کردنم از هرنوع غصه‌ی ریز و درشتی و کشیدنم به خانه‌ی رویاهای دونفره مان برای قدری خیال خوش و بیخیالی از دنیا. 

برگرد، بدون تو ماه‌هاست تنها هم‌نشینان این خانه غم و تنهایی و بی‌حوصلگی‌اند. برگرد یار خراباتی، دلم برای تو و قدری شادی بی‌دریغ تنگ است.

من هنوز همینجا روی کاناپه در انتظارت نشستم، برگرد و بگو تمام جهان را گشتی تا قهوه‌مان را با بدون شکر نخوریم،باور میکنم. تو فقط برگرد.

.

.

آسمونم از اون غروب ابریای قبل از بارونه

اگه آهنگ بود "آوازم را میرقصیدی" دال بند

‌(25 تیر 98)

۰ نظر

فلاش بک به تاریخ 4تیر ماه سال 1398 خورشیدی...

که آفتاب بیاید، نیامد.

که سبزه قبا شود دشت خیال، نشد.

که شکوفه کند درخت رویا، نشد.

که گل کند بوته‌ی آرزو، نشد.

که بهار بماند، آن هم نشد.

آفتاب که نیامد هیچ، گویا میشد در دل بهار پاییز شد، خشک شد، برگریزان شد، ولی حتی نفهمید...

انقدر بهار باشی که از پاییز درونت بی‌خبر باشی! این بدیع‌ترین اکتشاف من از من، زیباترین اکتشاف تاریخ بشریت هم که نباشد، اسمش را همین میگذارم چون تاریخِ بشریتِ من چیزی جز همین وجودِ شلخته‌ی شگفتی‌آفرینم نبوده و نیست.

پاییز‌ها بغض میشد، نمیفهمیدیم. سرماها بغض میشد، حس نمیکردیم. برگ‌ریزان‌ها بغض میشد، هیچ نمیفهمیدیم.

چیزی نمیشد و لبخندمان از پهنا نمی‌افتاد و صدایمان از تک و تا. چیزی نمیشد که نمیشد که نمیشد که نمیشد.

نگو صبور بودیم ما و کم روی این همه توانایی حساب باز کرده بودیم. به یک آن فهمیدیم هم صبوریم، هم قوی، هم یک جنون‌زده‌ی به تمام معنای کنترل ناپذیر :)

که بی ربط ترین آدم دنیا یک جمله بگوید و صبر چند ماهه به نازل ترین حالت ممکن برسد و دیوار شیشه‌ای که ساخته بود تا خزان درونمان را پنهان کند، فروبریزد.

رسوایی صبر یک طرف، جنونمان به رخ کشیده شد و باورِ روزِ ناباوری شد...

من یک جنون‌زده‌ی بیخیالِ این عالمِ فانی‌ام، آدمی که تا ته غم رفت که بفهمد همه چیز در شادی خلاصه که نه مفصل شده بود.

پ.ن: زبان حیرت آیینه این نوا دارد: که ای جنون زده،خود را ز ما چه می‌جویی؟

#بیدل_دهلوی

آسمونم بارونی بوده اون موقع بارون خالی که نه، با رعد و برق با هق هق

اگه آهنگ بود "la alegria" از yasmin levy

(23 تیر 98)

۲ نظر

توی مارپیچای مغزمون چی میگذره مگه؟!

اون روز هم یه روز عادی مثل بقیه ی روزا بود، مثل همیشه آدمی نبودم که با دونستن این که تمام امتحانا داغون بوده،یاشنیدن این که فلانیا پشت سرت حرف میزنن، فلان جای سیاست مشکل داره، بهمان جای اجتماع مشکل سازه، فلان کودک تحت ظلمه، یا دیدن اونی که میخوای نبینیش، یا حس این که طرفت خودش و برات گرفته یا هرچی، به هم بریزم و قابل شکستن باشم و مثل همیشه فارغ و آسوده بودم.

حتی فکرش رو هم نمیکردم و نمیکنم که تونستم با یه جمله‌ی بی‌ربط انقدر بغض کنم، انقدر فرو بریزم و انقدر به نوعی عقده گشایی برسم. عقده گشایی از دردایی که گویا توم تلنبار شده بودن، از زخمایی که فقط خورده بودم ولی گریه نشده بودن و به جاش پاشده بودم، لبخند زده بودم و ادامه داده بودم.

هیچ وقت فکر نمیکردم غمایی که از خودم دور میکنم در واقع دور نمیشن، فقط میرن یه جایی بین مارپیچای مغزت پنهان میشن که فک کنی خب تموم شد.

با یه جمله‌ی بی ربط و جلوی یه آدم خیلی خیلی بی ربط به یک آن همه چیز بغض بود، همه ی حسا درد بود و همه ی نفس ها تنگ بود. که همه ی بغضا گریه شد و همه ی دردا درد تلاش برای گریه نکردن و حس کردن درد این مقاومت توی سلول ب سلول بدنت شدن. 

توی لحظه به لحظه ی اون گریه ها به این فکر میکردم که چرا همچین اتفاقی افتاده و چیجوری این غما یا شاید شادیا گولم زدن و منِ واقعی که ترکیبی از غم و شادی بود و با ترکیب پنهون کار و ریا رنگ کردن و به جای قناری بهم فروختن. چهره ی بهت زدم توی آینه فراموش نشدنیه، من چند وقتی بود که داشتم گول میخوردم و یهو همه چیز آشکار شده بود. اینجوری هم نبود که بخوام قناریم و ببرم حموم که با باز کردن شیر آب معلوم بشه که چه کلاغ سیاهی رو بهم فروختن، بلکه این قناریه یهو و به طور خیلی اتفاقی در حال رد شدن یه ماشین از یه چاله ی آب خیس شده بود و تا باد چنین بادا...

چی شده بود که انقد غم توم تلنبار شده بود اصلا؟ اون گریه ها غم کدوم اتفاق ناگوار بود؟ چی انقدر به هم ام ریخته بود یا چی انقدر به جای حرف بغض شده بود؟

اگه میخواستم از رفتنش بغض کنم که همون روز و همون مکان بهترین نقطه‌ی گریه بود! پس چرا بعدش دراز کشیدم، آهنگ گوش دادم و لبخند زدم؟

چرا وقتی بدی آدما رو فهمیدم به جای بغض فقط گفتم اونام بالاخره بزرگ میشن؟

یا اگه قرار بود واسه هر تلنگری بغض کنم، خب بغض میکردم دیگه مگه با خودم رودروایسی دارم؟!

.

دختر جان فقط این و بگم که تا اومدم به خودم بگم تو چقدر ضعیفی و چرا گریه؟، مقاومت آدمِ توی آینه رو برای گریه نکردن دیدم، مظلومیت توی چشماش برای بغض ها و گریه های حبس شدش و دیدم و فقط بهش لبخند زدم...

.

.

پ.ن: گفتم به نیرنگ و فسون پنهان کنم نیش درون/ پنهان نمیماند که خون از آستینم میرود

آسمونم ابریه

اگه آهنگ بود "چشم من" از داریوش

(6 تیر 98)

۰ نظر

وقتی اونایی که باید باشن نیستن

وقتی مامان نیست؛ آبسردکن یخچال همش خالیه، صبا از گرمای آفتاب تلف میشم و کسی نمیگه کولر و برات روشن کنم، همه جا با وجود مرتب بودن انگار خیلی به هم ریختس، غذاها فقط شکم پرکنن انگار یه چیز مهمی توشون کمه و خونه یه چیزی شبیه زندگی کم داره...

وقتی بابا نیست؛ صبا خواب میمونم، کسی برام لقمه نمیگیره که اگه حتی دیرمم شده بدون صبحانه نرم دانشگاه، موقع سحری کسی تا اتاق نمیاد که نازم و بکشه و ببرتم برای سحری خوردن، کسی موقع فوتبالا صدام نمیکنه و همشون و از دست میدم، کسی تا میگم خوراکی تا پایین نمیره برام خوراکی بخره و خیلی چیزا کمه...

ولی وقتی تو نیستی همه چیز به ظاهر مثل قبله چون تو هیچ وقت نبودی که الان از کمبودای نبودنت بتونم چیزی بنویسم.

من ازت خاطره‌هایی دارم که فقط برای منن و تو اصلا اون صحنه‌ها رو به یاد نمیآری چه برسه به خاطره، من ازت خیا‌ل‌پردازی هایی دارم که از هیچ کدوم خبر نداری.

پس وقتی قراره دیگه نباشی دیگه حتی خاطره‌های یکطرفم هم اونجوری که بودن نمیمونن!! مثلا این که توی فلان روز دستت زیر چونت بود و نگاهم میکردی، جای لبخند من اینجوری تموم میشه که برمیگردم و میبینم داری به کسی که پشت سرمه نگاه میکنی. یا اونجا که تا من و دیدی الکی دور خودت چرخیدی که نری توی اتاق و موقع رد شدنم سلام کنی، اینجوری تموم شد که یعد سلام کردن به من یکی دیگه اومد که از اومدنش کلی خوشحال بودی و موقع خوش و بش بغلش کردی. یا اونجا که به بهانه‌ی پیامای کانال میومدی پی‌وی و میگفتی فلان پیام و تو فلان گروه بفرست، اصل قضیه این بوده که هیچ‌کسی بیکار تر از من پیدا نمیشده به نظرت. و همین جوری همه‌ی پایانا به فنا رفتن و تو نیز هم همراهشون...

علاوه بر خاطره‌ها، خیال پردازیامم خراب شدن. مثلا توی خیال وقتی دارم توی خیابون و زیر بارون دیوونه بازی درمیارم یهو محو میشی و باورم میشه که خیالام دونه دونه دارن نابود میشن، مثل بارونی که روی یه نقاشیه ارزشمند می‌باره و همه چیز به راحتی از ارزش می‌افته و فقط یه دختر دیوونه‌ی تنهای سردرگم باقی میمونه...

آره ظاهرا هیچ چیز تغییر نکرده و هیچ کس هیچ تفاوتی رو احساس نمیکنه، ولی در حقیقت یه خلا توی ذهنم به وجود اومده و اونم خلا فکر کردن به توئه. عاقا ما به خیال پردازی راجبتون عادت کرده بودیم، به همین الکی بودنتون عادت داشتیم. همونم پرید :)))

آسمونم نیمه شب 29اردیبهشت با همون قمر در عقرب جذاب و ابرای سرمه‌ایه

اگه آهنگ بود "شب مرد تنها" از ابی

(29 اردیبهشت 98)

۱ نظر

رفتم که بی‌قراری بره

رفتم که سردرگمی و بیقراری تموم شه. رفتم که بگه بابا من حالم از تو یکی به هم میخوره اصلا...

میگم بگو ازت خوشم نمیاد که برم. 

میگه این و بگم درست نیست بار منفی داره. به نظرم ما باهم مچ نیستیم. 

میگم میدونم ولی با این حال باز از سرم نپرید.

میگم اینجوری نشد که اومده بودم اون و بگی.

میگه ببخشید اونی که میخواستی رو نگفتم.

و میره... و میفهمم درست که نشد هیچ، خراب ترم شده.

ولی یه دختر پررو اینجاست که بعد رفتنش همون جایی که هست دراز میکشه، آهنگ گوش میده، میخنده و پشیمون نمیشه :)))

نتونستم هرچی تو دلمه بگم و به قول موراکامی به "بیماری به دنبال لغات گشتن" دچار شدم. ولی باز گفتم که من یه علاقه‌ی افسانه‌ای ندارم، فقط از سرم نمیره. کاش میگفتم علاقه بهت مثل اون حشره‌های مشکی و سمج توی انیمه‌ی شهر اشباحه، همون قدر عجیب غریب و ناشناخته.

آسمونم ابر تاریک و روشنه غروب داره ولی آبی رنگ

اگه آهنگ بود " سنگ قبر آرزو" از آرتوش

(24 اردیبهشت 98)

۰ نظر

پکیج کامل نفرت انگیز بودن :):

از وضعیت تباهه دیشب چشام انقدر ریز شده که انگار آدما به زور توش جا میشن، هم فیزیکی و هم غیرفیزیکی. انقدری عصبی هستم که وقتی حراست دانشگاه کارت میخواد بتونم تمام پرروعیتم و بریزم تو چشام و بهش چشم غره برم. انقدری بی حوصله هستم که کلاس استاتیک و نرم و انقدری نیاز به تنهایی دارم که اومدم یه گوشه‌ی دانشگاه نشیتم که راحت بتونم به بی‌قراری ها و غصه‌های این چند وقت که حتی نصف بیشترش برای خودم نیست فکر کنم و آهنگ گوش بدم و اگه شد گریه کنم که چشام دیگه کاملا نابود بشه و تبدیل بشم به یه شخصیت اصیل از شرق آسیا...

آسمونم ابری و گاهی بارونیه

اگه آهنگ بود شاید "اگر چه عمری" از غزل شاکری

( 24 اردیبهشت 98)

۰ نظر

دوستان

دوستان صبوری کنید تا پستای این چند وقتی که نبودم و اینجا پست کنم.

قربانتونلبخند

۳ نظر

دلم از اینجا کنده نمیشه

اون ور انگار غریبم :(

همهی کسایی که من و میشناسن اینجان و اینور بدون گذاشتن هیچ پستی بازدیدش از وبلاگ جدیدم بالا تره :/

.

.

سوال مهمی که پیش میاد اینه که اگه بخوام هم اون فرد مزاحم دیگه نتونه بیاد اینجا و هم شما بازم فالو داشته باشیدام، اگه آدرسا اینجا رو عوض کنم درست میشه؟!

۲ نظر
جایی برای بیرون کشیدن تکه نخ هایی از درون مغزمان
بلکم گره ها باز شود
بلکم خالی شویم از دغدغه های چونان موریانه زندگی که وجودمان را از درون میپوسانند
.
ترجمه توضیح زیر عنوان: صدات و برای مخالفت در برابر شکستن در مقابل سرنوشتت بالا ببر :)
"عکسم و برندارید روش آیدی هم زدم که دیگه واقعا برندارید"
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان