پام و که توی آرایشگاه گذاشتم بوی بهبود ز اوضاع موهام نمیآمد. از لحظهی نشستن روی صندلی تا لحظهی نگاه کردن توی آینه بعد از کوتاهی، لحظه به لحظه احساس زشتتر شدن و خرابتر شدن وضعیت و داشتم. بماند که با غم و چهرهی کدر توی آینه نگاه کردم و ادای راضیا رو درآوردم ولی توی دلم کلی غصم بود.
برای صورت و ابروم روی صندلی نشسته بودم و در حین انجام شدنش توی آینه به خودم، پوست تیره شدم، جوشای خیلی خیلی زیاد شدم و چشمای نیمهبازی که ازش غم دنیا میبارید نگاه میکردم. که پیرزنی هن و هن کنان وارد آرایشگاه شد و انگار که خودش و به زور تا همینجا هم رسونده باشه وسایلاش و روی زمین ول کرد و روی صندلی ولو شد. صورت قرمز شدش هم گویای احوال بود. لیوان آبی دست پیرزن دادن تا کمی آروم گرفت، که آروم شدن همانا و شروع غصه همانا...
پیرزن شروع کرد به گفتن و اول در جواب آرایشگر که پرسیده بود اینا برای چیان گفته بود که برای عروسی پسرم خریدمشون. و زمان کوتاهی نگذشته بود که گفت: آیت چن روز پیش سکته کرد...
شروع کرد از آیتی گفتن که پسر خوب و عزیزدردانه خانواده بود و تمام زحگت عروسی برادرش را تنهایی به دوش کشیده بود و کلی توی این مدت اذیت شده بود. از لحظهای گفت که بهش گفتن آیت رگش و زده و پیرزن بیچاره بدون شنیدن چیز دیگهای غش کرده بود. از تا صبح توی بیمارستان موندن و فشار 18 گفت و حرفهای بعد از بهتر شدن حالش با پسر عزیز دردانش، آیت.
هرچی بحث جلوتر میرفت انگار حال پیرزن بیشتر سر جاش میومد و از هن و هن کردن و حال بدش خبری نبود و همزمان با این بهبود و جلوتر رفتن ماجرای درحال بازگویی صدای پیرزن هم بیشتر بالا میگرفت. یادمه قدری سکوت بود که صدای بلند پیرزن سکوت رو شکست: جنده خانومِ فلان فلان شده...
من و میگی، زیر دست آرایشگر کاملا پوکر به آینهی روبهرو خیره بودم که با ترکیدن همه از خنده تونستم خودم و رها کنم و به جملات جالب پیرزن بخندم.
یکی از حضار که گویا درحال فیض بردن از حرفهای پیرزن مذکور بود از آرایشگر که انگار از همه بیشتر روی روابط خانوادگی پیرزن تسلط داشت، هویت خانوم جیم رو جویا شد و با بیرون اومدن نیم جملهی "دخترشه" از زبون آرایشگر، دوباره خنده به صورتم برگشت. و به ادامهی ماجرا گوش جان سپردم.
پیرزن داشت دلایل منطقی و مدبرانش از چرایی استفاده از همچین کلماتی برای دخترش که اسمش رو هم یادم نمیاد میگفت: برای عروسی یه بار زنگ نزده بگه چیکار میکنید، کمک میخواید. همهی کارا رو بچم آیت تنهایی انجام داده. همین فلان فلان خانوم گفته بود آیت رگش و زده دیگه. انداخته بود گردن فاطی، فاطی بیچاره همش داشت گریه میکرد و قسم میخورد که من نگفتم. خودش گفته، ولی میگفت من از فاطی شنیدم فلان فلان شده.
همین جاها بود که کم کم از ماجرای جالب "آیت و خواهر سلیطهاش" دلم کندم و خدافظی کردم و خودم و به خونه رسوندم. بماند که بعد از حموم رفتن و فهمیدن این که موهام وقتی مثل همیشه و مقداری مجعد و فردار باشه اصلا هم زشت نیست و این توهم که شبیه دخترای اواخر دهه 60 و اوایل دههی 70 کرهای توی سریالای طنز شدم فقط برای وقتیه که موهام و با اتو مو صاف صاف کرده باشم.
.
.
.
الان که داشتم ماجرای شنبه رو مینوشتم به این فکر میکردم که احتمال این که خانوم جیم اونجوری که پیرزن تعریف میکرد آدم پلیدی نباشه، توی ذهن من 50-50 عه و حرفای پیرزن و پر از طرفداری و غرضورزی حس کردم.
پ. ن2: تو آرایشگاه چه ماجراهایی که فکرش و نمیکنی و پیش میاد واقعا. دلیل اصلی و واضحش هم خالک زنک بازی و غیبت حاکم توی فضای آرایشگاههای زنونه با قدمت بالاست.
آسمونم آبیه
اگه آهنگ بود نمیدونم راستش، مثلا یه آهنگ کوچه بازاری خیلیییی قدیمی