رفتم که سردرگمی و بیقراری تموم شه. رفتم که بگه بابا من حالم از تو یکی به هم میخوره اصلا...
میگم بگو ازت خوشم نمیاد که برم.
میگه این و بگم درست نیست بار منفی داره. به نظرم ما باهم مچ نیستیم.
میگم میدونم ولی با این حال باز از سرم نپرید.
میگم اینجوری نشد که اومده بودم اون و بگی.
میگه ببخشید اونی که میخواستی رو نگفتم.
و میره... و میفهمم درست که نشد هیچ، خراب ترم شده.
ولی یه دختر پررو اینجاست که بعد رفتنش همون جایی که هست دراز میکشه، آهنگ گوش میده، میخنده و پشیمون نمیشه :)))
نتونستم هرچی تو دلمه بگم و به قول موراکامی به "بیماری به دنبال لغات گشتن" دچار شدم. ولی باز گفتم که من یه علاقهی افسانهای ندارم، فقط از سرم نمیره. کاش میگفتم علاقه بهت مثل اون حشرههای مشکی و سمج توی انیمهی شهر اشباحه، همون قدر عجیب غریب و ناشناخته.
.
.
آسمونم ابر تاریک و روشنه غروب داره ولی آبی رنگ
اگه آهنگ بود " سنگ قبر آرزو" از آرتوش
(24 اردیبهشت 98)