اون روز هم یه روز عادی مثل بقیه ی روزا بود، مثل همیشه آدمی نبودم که با دونستن این که تمام امتحانا داغون بوده،یاشنیدن این که فلانیا پشت سرت حرف میزنن، فلان جای سیاست مشکل داره، بهمان جای اجتماع مشکل سازه، فلان کودک تحت ظلمه، یا دیدن اونی که میخوای نبینیش، یا حس این که طرفت خودش و برات گرفته یا هرچی، به هم بریزم و قابل شکستن باشم و مثل همیشه فارغ و آسوده بودم.
حتی فکرش رو هم نمیکردم و نمیکنم که تونستم با یه جملهی بیربط انقدر بغض کنم، انقدر فرو بریزم و انقدر به نوعی عقده گشایی برسم. عقده گشایی از دردایی که گویا توم تلنبار شده بودن، از زخمایی که فقط خورده بودم ولی گریه نشده بودن و به جاش پاشده بودم، لبخند زده بودم و ادامه داده بودم.
هیچ وقت فکر نمیکردم غمایی که از خودم دور میکنم در واقع دور نمیشن، فقط میرن یه جایی بین مارپیچای مغزت پنهان میشن که فک کنی خب تموم شد.
با یه جملهی بی ربط و جلوی یه آدم خیلی خیلی بی ربط به یک آن همه چیز بغض بود، همه ی حسا درد بود و همه ی نفس ها تنگ بود. که همه ی بغضا گریه شد و همه ی دردا درد تلاش برای گریه نکردن و حس کردن درد این مقاومت توی سلول ب سلول بدنت شدن.
توی لحظه به لحظه ی اون گریه ها به این فکر میکردم که چرا همچین اتفاقی افتاده و چیجوری این غما یا شاید شادیا گولم زدن و منِ واقعی که ترکیبی از غم و شادی بود و با ترکیب پنهون کار و ریا رنگ کردن و به جای قناری بهم فروختن. چهره ی بهت زدم توی آینه فراموش نشدنیه، من چند وقتی بود که داشتم گول میخوردم و یهو همه چیز آشکار شده بود. اینجوری هم نبود که بخوام قناریم و ببرم حموم که با باز کردن شیر آب معلوم بشه که چه کلاغ سیاهی رو بهم فروختن، بلکه این قناریه یهو و به طور خیلی اتفاقی در حال رد شدن یه ماشین از یه چاله ی آب خیس شده بود و تا باد چنین بادا...
چی شده بود که انقد غم توم تلنبار شده بود اصلا؟ اون گریه ها غم کدوم اتفاق ناگوار بود؟ چی انقدر به هم ام ریخته بود یا چی انقدر به جای حرف بغض شده بود؟
اگه میخواستم از رفتنش بغض کنم که همون روز و همون مکان بهترین نقطهی گریه بود! پس چرا بعدش دراز کشیدم، آهنگ گوش دادم و لبخند زدم؟
چرا وقتی بدی آدما رو فهمیدم به جای بغض فقط گفتم اونام بالاخره بزرگ میشن؟
یا اگه قرار بود واسه هر تلنگری بغض کنم، خب بغض میکردم دیگه مگه با خودم رودروایسی دارم؟!
.
دختر جان فقط این و بگم که تا اومدم به خودم بگم تو چقدر ضعیفی و چرا گریه؟، مقاومت آدمِ توی آینه رو برای گریه نکردن دیدم، مظلومیت توی چشماش برای بغض ها و گریه های حبس شدش و دیدم و فقط بهش لبخند زدم...
.
.
پ.ن: گفتم به نیرنگ و فسون پنهان کنم نیش درون/ پنهان نمیماند که خون از آستینم میرود
آسمونم ابریه
اگه آهنگ بود "چشم من" از داریوش
(6 تیر 98)