Arp 273

(声をあげて抗え 定めを振り切るように (koe wo agete aragae sadame wo furikiru you ni

100 برای خود خودم :)

اواخر سال 78 هجری شمسی بود که دخترکی به عنوان فرزند چهارم خانواده‌ی متوسط اما به قولی پربرکتی متولد شد، بعد از چند روز زندگی در دستگاه و تلاش برای زندگی وارد خانه‌‌ای که درحال تعمیر و تغییر بود شد، شاید برکت نیاورد اما سوگولی و ته‌تغاری دوست داشتنی خانه و حتی محله شد، با قابلیت پست به خانه‌ی در و همسایه و استفاده به عنوان عروسک کوچولویی لپو. هیچ عکسی از آن دوران وجود نداشت، اما این بی‌عکسی هم قرار نبود او را به این خیال بیاندازد که نکند فرزند اصلی این خانواده نبوده است، آخر کدام آدم عاقلی با وجود داشتن 3فرزند، فرزند دیگری را می‌آورد تا اینقدر ته‌تغاری گونه با او برخورد کند و دوستش بدارد؟! (احتمالا تعمیرات خانه توجیح مناسب‌تری به نظر می‌رسید) 

سال‌های کودکی آنچنان شگفت‌انگیز و قابل تفسیر نبود اما خوشی‌های غیرقابل بازگشت شیرینی داشت که هنوز هم دل دخترک ماجرا را تنگ خودش میکرد.

دبستان و شروع بالندگی و اعتماد به نفس به عنوان کودکی تحسین‌برانگیز و دوست داشتنی از نگاه بقیه. (به جز روزهای کذایی کلاس سوم با معلمی که بی‌دلیل دلش میخواست او را دوست نداشته باشد تا همیشه تنبیه و تحقیرش کند، که آنقدرها نمیتوانست خاطر دخترک را مکدر کند چون فهمیده بود که این روزها بالاخره میگذرد)

راهنمایی و شروع زندگی 3ساله در مدرسه‌ای که قرار بود مدرسه‌ی نمونه دولتی باشد اما پادگان بود...

صبح با چک کردن چادر و هد و کلیپس و دستبند و آرایش شروع میشد و تا پایان روز با هزاران درگیری از نماز اجباری گرفته تا مصادره رمان و ممنوعیت دویدن و کلی اذیت و آزار ادامه پیدا میکرد.

از ناظم‌هایی که همه‌شان از شیطنت طبیعی کودکانه و مغتضی سن جا خوش کرده در چشمان دخترک نفرت داشتند و از آن به عنوان بهانه‌ای درونی برای اذیت و آزار و تهمت نا به جا و مقصر همه‌چیز دانستن دخترک استفاده میکردند. از پدر و مادری که هرروز این 3سال به مدرسه فراخوانده میشدند تا جواب خندیدن و دویدن و حرف زدن دخترک را پس بدهند.

دخترک با تمام سرخوردگی‌ها بین تمام دانش‌آموزان منظبت و مورد علاقه‌ی کادر اجرایی مدرسه (به جز معلمانی که به دلیل هوشش همیشه دوستش داشتند) تنها کسی بود که آزمون مدرسه‌ی تیزهوشان را با موفقیت پشت سر گذاشته بود، این را گفتم که بگویم وقتی دخترک انتخاب کرد که به جای مدرسه‌ی تیزهوشان در مدرسه‌ی نمونه دولتی ثبت‌نام کند تا دوستان ‌3ساله‌اش را از دست ندهد با پدیده جالبی مواجه شد. ناظم مدرسه‌ی جدید میگفت ناظم مدرسه‌ی قبلی کلی از دخترک تعریف کرده :/

زندگی سه ساله در آن مدرسه‌ی کذایی به ظاهر برای دخترک تمام شده بود، اما انگار چیزهای بزرگ و مهمی از او جایی ما بین تمام سرزنش‌ها (به خاطر کارها‌ی ساده و کودکانه‌ای مثل خندیدن، حرف زدن و دویدن) ، تمام تهمت‌ها و تمام تحقیر‌ها و... جا مانده بود. غرور، اعتماد به نفس و خودباوری دقیقا در نقطه‌ای از رشد و بلوغ یک کودک که باید به بالندگی میرسید در نطفه خفه شد، له شد، شکسته‌ و سپس در وحشیانه‌ترین حالت ممکن از او گرفته شده بود.

دبیرستان، انگار دیگر رمقی برای دخترک بی‌چاره‌ی قصه نمانده بود و دلیلی برای ادامه‌ی سیر حقارت نمیدید که به بیخیالی و در بی‌خیالی ادامه داد. برای اهمیت ندادن به نمره‌ی 4و8 کارنامه زود بود اما دخترک زود فهمیده بود که زندگی آنقدرها هم که به نظر میرسد ارزش ندارد (این همان زندگی بود که عذابش داده بود).

رویای منجم شدن از جایی حدود 10سالگی در سرش میچرخید، که فهمید باید چند سال فیزیک بخواند تا بتواند به علاقه‌ای برسد که درنهایت نه او را به شغل پایدار و درآمد درست و حسابی میرساند و نه تضمینی برای دخترکی که میخواست مسیر موفقیت را تنها طی کند بود، دست از پا درازتر و ترسان و لرزان عقب نشست و جایی حدودا در 16سالگی تصمیم گرفت به معماری که هیجان‌برانگیز و دوست داشتنی بود فکر کند و جایی در پستو‌های پنهان ذهنش از اعتماد به نفس ته کشیده مایه میگذاشت و با کور سویی از امید به خود وعده‌ی موفقیت میداد و کم کم به توانستن و درک داشتن استعداد پی میبرد.

اما دیری نپایید که دخترک غصه با نزدیک شدن به غول کنکور سست شد و دوباره دخترک بی‌اعتماد به نفس و ناباور روزهای راهنمایی برگشت و او هزاران بار جا زد. 

هیچ‌وقت نفهمیدم که دخترک چرا به هنر فکر نکرده بود درصورتی که نمیخواست مهندس شود اما وارد رشته‌ی ریاضی شد و تازه وقتی فهمید که در هنر میتوانست انسان شادتر و تاثیرگذارتری باشد دیر شده بود. سال سوم بود که تصمیم گرفت به جای وقت تلف کردن در مدرسه هنر بخواند و برای کنکور هنر آماده شود اما انگار نمیشد سخت بود، صعب بود و دخترک با کمی سرزنش از اشتباه کردن میترسید و پا پس میکشید. (ترسو رنجور شبیه گربه‌ی کز کرده زیر نیمکت پارک هنگام باران) 

غول کنکور و سال آخر دبیرستان سراسر غم بود و غم، تازه چشم باز کرده بود و فهمیده بود معماری از آن چه فکر میکرد دورتر و دست‌نیافتنی تر است و به جمله‌ی کذایی "من نمیتوانم" جرئت ابراز و پافشاری میداد تا دخترک با همین جمله به راحتی گول نتوانستن را از اعتماد به نفسِ نداشته‌اش بخورد و غصه‌ها را شب‌ها برای بالشت بی‌‌گناهش ببرد.

سیر جان‌فرسای غم لایتناهی بود و دخترک خوب بلد بود کم بیاورد که رتبه‌ی کنکور آمد و نوبت انتخاب رشته رسید، دخترک که همیشه میتوانست غصه بخورد نشست و برای معماری که با این رتبه شهرستان بود و پدری که میگفت تهران چند روز گریه کرد و درنهایت نشست و با هررشته‌ای که حس میکرد اندک هیجانی در او ایجاد میکند انتخاب رشته کرد و بعد فقط خوابید تا روزی که ببیند جمله‌ی "من نمیتوانم" که دخترک را به دست سرنوشت سپرده بود حالا برایش چه رقم خواهد زد...

پ. ن:شاید هیچ ضرورتی برای نوشتن از خودم وجود نداشت اما انگار دلم میخواست ببینم واقعا میتونم از خودم چیزی بنویسم یا نه...

پ. ن1: نوشتنش سخت بود، نیاز به کلی تمرکز روی خودم داشت...

پ. ن2: شاید ادامه داشته باشه

.

آسمونم بارونیه از اون بارون بهاریا

اگه آهنگ بود "گل مریم" از طاهر قریشی

۰ نظر

پست 99 ام یک پست فضاپرکن برای رسیدن به پست 100ام است...

99پست، 99 شرایط متفاوت، 99 حس متفاوت و 99 ذهن متفاوت برای خلق 99 پست متفاوت. دقیق یادم نیست اما تقریبا از سال 89 یا 90 انتشار نوشته هام در قالب وبلاگ رو شروع کردم. نوشتن رو منبع آرامشی پیدا کردم تا خالی بشم و وبلاگ و آدمای مجازی رو دوست های نیمه ناشناسی برای درمیون گذاشتن حرفام باهاشون.

همیشه خواستم این نوشتن و این حس رو حتی وقتی طناب آرامش گرفتنم ازش به نخ رسیده بود از پارگی و جدایی حفظ کنم چون وبلاگ برام تنها جایی توی دنیا بود که خوبیاش انقدر توی رگ هام جریان پیدا کرده بود که کندن ازش سخت که نه، غیرممکن شده بود.

این وبلاگ هم توی این مدت 4 سال و یکی دو ماهه هزاران غم و شادی و تناقض و یا حی تظاهر به خودش دید و با وجود صدها پست پاک شده و چند بار شروع دوباره هنوز اینجاست تا بیشتر از همه جا دوسش داشته باشم.

راستش امروز با دیدن عدد 99 حس کردم باید برای پست 100ام برنامه ی خاصی بچینم، پس منتظر پست 100ام راجع به آدمی باشید یه مدتی از این 4 سال و کنارش بودید و یه آشنایی کم ازش دارید و ممکنه توی این سالا حسای متفاوتی ازش گرفته باشید.

ممنون برای همراهیتون رفقا [قلب][گل]

۱ نظر

جور

دلبل سر نزدن چند روزه به وبلاگم هم شاید این بوده که باید از این فاز بیرون بیام که حتما باید یه متن کامل بنویسم تا بشه بهش گفت پست وبلاگ. شاید و احتمالا درگیر وسواس الکی شدم و شاید باید علاوه بر زیادی جدی نگرفتن پستای شبکه های اجتماعیم، زندگی واقعی رو بیشتر جدی بگیرم.

میم میگه که پدرش پول تو جیبی خوبی بهش میده ولی این براش کمه چون دلش میخواد پول زیادی داشته باشه، ولی من میگم دلم میخواد یه روزی که خیلی دور نیست مستقل بشم و استقلال مالی پیدا کنم، حتی اگه انقدر کم باشه که نتونم چیزایی که میخوام و داشته باشم. فرق من و میم در اینه که اون همیشه هرچی که میخواسته رو داشته و به داشتن عادت داره، مثل ح ولی من گاهی با نداشتن یه وسیله ساختم و فهمیدم شاید میخواستمش و دوسش داشتم ولی نیاز ضروری بهش نبوده و نبودنش اونقدرها هم حس نمیشده. (من خیلی وقت ها و شاید همیشه میتونستم داشته باشم ولی نخواستم و هنوز هم دلیل واقعیش و نمیدونم)

دیروز به آمار جالبی از خودم رسیدم که اصلا بهش فکر نکرده بودم. فهمیدم که بدون این که بدونم در طول دو ترم اول دانشگاه که برای همه دو ترم هیجان انگیزه از این نظر، من فقط دوتا مانتو، یه شلوار و یه مقنعه خریدم!!! خودم توی این مدت نمیدونستم ولی خیلی آمار عجیب غریب و برگ ریزونی برای خودم بود D:D:D: . و نکته ی مهم توی این ماجرا این بود که من فهمیدم با این وجود که همیشه میتونستم برم و لباسای جدید بخرم، ترجیح دادم وقتی لباس دارم چیز جدیدی نخرم.

این ماجراها دلیل قطعی و قابل استنادی ندارن ولی من احتمال میدم که درون من دختری زندگی میکنه که حس میکنه دلش نمیخواد کسی مجبور باشه جور خواستن های اون و بکشه. و الان که در اوج اذیت کردن دیگرانه عمیقا دچار عذاب وجدان و حس های احمقانه و بد شده...

.

.

.

آسمونم ابریه

اگه آهنگ بود هم نداریم اصلا

۰ نظر

شروع پروژه روزمره نویسی 1

بهترین وضعیت آپ کردن وبلاگ هم؛ به طور دمر دراز کشیدن روی تخت بالا، همراه با باد کولر که دریم کچرای بالای پنجره رو تکون میده و دیدن منظره ی بلوار پشت پنجره و عبور ماشینا توی پس زمینه و گوش دادن آهنگای مورد علاقس. که البته الان به دلیل شرایط سری و وجود مهمون ناشناخته ی توی پذیرایی که مطمئنن نمیشناسمش و الان دارم صداش و به عنوان پس زمینه ی شرایط ایده آلم میشنوم، نمیتونم قسمت آخر رو اجرا کنم.

بماند که این روزا شرایط چقدر تحت کنترل ام نبوده، ولی هنوز میتونم با دیدن یه سریال جدید، ساز زدن، گوش دادن موسیقی بیکلام آهنگای مورد علاقم، سر زدن به وبلاگ و خوندن وبلاگای بقیه و یا حتی دیدن ماجرای دختری که ماشینش خراب شده و کنار بلوار توی ماشین نشسته و منتظر کمکه و پسری که از راه میرسه و کمکش میکنه، هم وقتم و به خوشی و سرزندگی بگذرونم...

.

فردا قراره برم دانشگاه و کنکوریایی که دارن میان بازدید دانشگاه و دانشکدمون رو به مسیرها ی درست و شنیدن اطلاعات درست هدایت کنم D: بیان ببینمشون دلم باز شه مثلا.

.

.

پ.ن: دیدم وبلاگ من انگار جزو معدود وبلاگایی عه که روزمره نمینویسن، گفتم به تغییری حاصل کنم :)

آسمونم آبیه

اگه آهنگ بود "افسانه" از مرجان فرساد

16:37:39

۱ نظر

دلم کلی میشکنه، ولی من خیلی صبورم نگران نباش...

من هرجای دنیا هم که برم، هرچقدر هم که زمان بگذره و هرچقدر هم که بیشتر بفهمم علاقم به آدم این مدت کم عمق و به درد نخور بوده... باز نمیتونم ذوق لحظه های دیدنش (حتی از دور)، ذوق احساس حضورش (به فاصله ی چند قدم، زیر یه سقف، حتی زیر یه آسمون)، ذوق کنارش نشستن (حتی وقتی نمیشناختم)، ذوق همکلام شدن باهاش (حتی یه کلمه، حتی یه سلام)، ذوق کنارش راه رفتن (موقع گز کردن ولیعصر، حتی بدون نگاه کردن به هم)، ذوق شنیدن اسمم برای اولین بار از زبونش (حتی وقتی موقع حرف زدن با بقیه و برای فهموندن هویت مخاطب به بقیه گفته بودش)... و هزاران ذوق و حس خوب اون ماها رو فراموش و یا انکار کنم. بعد از همه ی اون ماجراهای کوتاه و شاید بسی احمقانه، من هنوز دلم نمیخواد به خاطر هیچ چیزی توی گذشته احساس پشیمونی کنم. من تمام اون لحظه ها رو دوست داشتم و دلم میخواد به عنوان یه خاطره ی دور توی ذهنم نگه اش دارم.

حالا تو اگه میخوای من و توی اینستا و توئیتر میوت کن، اگه میخوای توی جمع جوری تیکه بنداز که فقط من بفهمم، اگه میخوای وقتی من میام فرار کن، اگه میخوای تظاهر کن نمیبینیم، اگه میخوای مغرورانه فکر کن که خیلی از من بالاتری که بهت ابراز علاقه کردم. من صبورم، گریه هام و شبا برای بالشت ام میبرم و جلوی همه تظاهر میکنم که هیچی نشده. من صبورم، بهت توی دلم حق میدم با این که در واقعیت حق نداری.

من دلم از رفتارات باهام که شبیه برخورد با یه گناهکاره دل شکسته میشم و به خودم و کاری که کردم شک میکنم، ولی تهش به این میرسم که من نمیخوام از هیچ چیزی توی این ارتباط بینمون پشیمون بشم و هنوز هم که هنوزه میگم که برای تمام اون ذوقا ممنونم و دلم براشون تنگ میشه :)))))

.

.

.

آسمونم ابریه

اگه آهنگ بود "دلم بشکنه حرفی نیست" از مازیار فلاحی شاید

۱ نظر
جایی برای بیرون کشیدن تکه نخ هایی از درون مغزمان
بلکم گره ها باز شود
بلکم خالی شویم از دغدغه های چونان موریانه زندگی که وجودمان را از درون میپوسانند
.
ترجمه توضیح زیر عنوان: صدات و برای مخالفت در برابر شکستن در مقابل سرنوشتت بالا ببر :)
"عکسم و برندارید روش آیدی هم زدم که دیگه واقعا برندارید"
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان