اگه آخرین روز پاییز 96 میشد آخرین روز زندگیمون چی؟(البته میدونم هنوز خطر رفع نشده)
دیشب وقتی مامان و بابام خواب بودن و اون یکی اتاق و پذیرایی تو خاموشی بود من از تخت بالا راجب استوری که داشتم تو اینستا میذاشتم با خواهرم صحبت میکردم لرزش تخت و حس کردم ولی چون همیشه وقتی یکیمون تکون میخوره تو اون یکی طبقه تخت هم حس میشه من به فکرم اصلا زلزله خطور نکرد
وقتی بابام گفت شمام زلزله رو حس کردید تازه فهمیدم قضیه از چه قراره
میخوام بگم اگه این زلزله شدیدتر بود چقدر ساده میمردم...
تا جایی که یادمه تا حالا انقدر مرگ بهم نزدیک نبوده ولی نمیدونم چرا مثل بقیه بعدش استرس نداشتم و هعی شرایط بدتر ممکن و تو ذهنم بررسی نمیکردم ...
شاید چون میدونستم اگه زلزله بیاد تنها کاری که میتونم بکنم محافظت از خودم و برداشتن وسایل اضطراریه وگرنه بقیش از عهده من خارجه ... من به بخش مربوط به خودم فک میکردم و نگران بقیش نبودم
من همیشه همین جوری بودم و هستم درسته نگران عملکرد خودمم ولی سعی میکنم برای چیزی که نمیتونم براش کاری کنم نه غصه بخورم و نه زاجب فکرای بد کنم ...
به نظرم منطقیش هم همینه ... شمام سعی کنید اینجوری باشید
سؤ برداشت نشه
من نمیخوام وانمود کنم از مرگ نمیترسم (اتفاقا نگران تمام هدفا و آرزوهایی ام که با مردنم به فنا میرن و شاید هم نگران جزایی که مطمئنم هست)
من ترسام و نادیده نمیگیرم، فقط باهاشون زندگی میکنم، باهاشون مدارا میکنم
اینا رو نمیگم که بگید وای چه زوروئیه، اینا رو میگم چون دوس دارم بعضی ویژگی هایی که گشتم و پیدا کردم و تو خودم ساختم و به اشتراک بزارم بلکه چن نفرم مث من با داشتنشون راحت تر زندگی کنن...
پ.ن: زندگی اونقدرا هم باهامون بد نیست اگه باهاش درست برخورد کنیم
پ.ن2: برای زلزله زده های کرمانشاه آرزوی صبر و سلامتی و شادی دوباره دارم
+اگه آهنگ بود کوچه ها از فرهاد