که آفتاب بیاید، نیامد.
که سبزه قبا شود دشت خیال، نشد.
که شکوفه کند درخت رویا، نشد.
که گل کند بوتهی آرزو، نشد.
که بهار بماند، آن هم نشد.
آفتاب که نیامد هیچ، گویا میشد در دل بهار پاییز شد، خشک شد، برگریزان شد، ولی حتی نفهمید...
انقدر بهار باشی که از پاییز درونت بیخبر باشی! این بدیعترین اکتشاف من از من، زیباترین اکتشاف تاریخ بشریت هم که نباشد، اسمش را همین میگذارم چون تاریخِ بشریتِ من چیزی جز همین وجودِ شلختهی شگفتیآفرینم نبوده و نیست.
پاییزها بغض میشد، نمیفهمیدیم. سرماها بغض میشد، حس نمیکردیم. برگریزانها بغض میشد، هیچ نمیفهمیدیم.
چیزی نمیشد و لبخندمان از پهنا نمیافتاد و صدایمان از تک و تا. چیزی نمیشد که نمیشد که نمیشد که نمیشد.
نگو صبور بودیم ما و کم روی این همه توانایی حساب باز کرده بودیم. به یک آن فهمیدیم هم صبوریم، هم قوی، هم یک جنونزدهی به تمام معنای کنترل ناپذیر :)
که بی ربط ترین آدم دنیا یک جمله بگوید و صبر چند ماهه به نازل ترین حالت ممکن برسد و دیوار شیشهای که ساخته بود تا خزان درونمان را پنهان کند، فروبریزد.
رسوایی صبر یک طرف، جنونمان به رخ کشیده شد و باورِ روزِ ناباوری شد...
من یک جنونزدهی بیخیالِ این عالمِ فانیام، آدمی که تا ته غم رفت که بفهمد همه چیز در شادی خلاصه که نه مفصل شده بود.
پ.ن: زبان حیرت آیینه این نوا دارد: که ای جنون زده،خود را ز ما چه میجویی؟
#بیدل_دهلوی
آسمونم بارونی بوده اون موقع بارون خالی که نه، با رعد و برق با هق هق
اگه آهنگ بود "la alegria" از yasmin levy
(23 تیر 98)