خیره به پاهاش که روی صندلی جلوییه و کفش های نو اما خاکی و پاپیون های هرکدوم یه طرف رفته و پاچه نامرتب شلوارش که همیشه بالا میاد و برخلاف خواستش نامرتب به نظر میرسه نگاه میکنه و به صداهای اطرافش گوش میده...
صدای یه دانشجو که با تی ای محترم درگیره یه سوال شدن و درحال بحثن، صدای غالبه اما کلی صدای دیگه هم وجود داره از کلی آدم که دغدغشون سوال فیزیک نیست بلکه ۰.۵ نمره ایه که قراره برای اومدن به این کلاس بگیرن...
این همه پوچی اذیتم میکنه... این که ما فکر میکنیم بعضی کارا جدای از زندگیمون محسوب میشن مثل مدرسه و دانشگاه که فکر میکنی وقتی وارد کلاس درس میشی زندگی برای تایمی که توی اون کلاسی و به درس گوش میدی متوقف میشه و بلافاصله بعد از تموم شدن کلاس همزمان با آزاد شدن نفس های حبس شده دوباره از سرگرفته میشه ولی یادمون نیست این لحظات هم جزو زندگی و عمرمونه...
نمیدونم این تقصیر ماست یا نظام آموزشی یا جامعه یا هرچیز دیگه ای که من الان دنبال مقصرش نمیگردم.
ولی میخوام بگم نکنید این کارا رو با جوونا شاید حواستون نباشه ولی آینده رو قراره همین جوونا بسازنا :(
.
.
پ.ن: این متن برای دیروز حوالی ساعت ۱عه ولی امروز تونستم بزارمش
آسمونم ابریه
اگه آهنگ بود پرنده سیاوش قمیشی و معین