یک عصر پاییزی بود جایی اواسط آبان ماه، عطر کیک اسفنجی (که تمام شکر توی کابینت و مصرف کرده بود و آنچنان دل خوشی ازش نداشتم) ترکیب شده با مربای آلبالو که با گذر زمان کمتر میشد، فضای خانه رو پر کرده بود. ساعت ها بود در حالی که روی کاناپه سبز رنگی که همان روزها موقع تغییر دکوراسیون گفته بودم : یه کاناپه شبیه اونی که توی فیلم "اینجا بدون من" بود، باشه اما سبز لجنی. گفته بودی: اما سبز لجنی. و جا خوش کرد بین پذیرایی دلبرانهی خانهی دنجی که حالا دیگر خانهی رویاهای دونفره مان بود، نشسته بودم و به صدای باران پشت پنجره گوش سپرده بودم، به بخار خارج شده از لیوان قهوه ی توی دستم نگاه میکردم و زیر لب میخواندم "لب هایم را میخندیدی، چشمانم را میباریدی، در رویایت میچرخیدم، آوازم را میرقصیدی"...
قهوه را مزه مزه کردم، من که گفتم تلخش اصلا بد نیست. ولی گوشش بدهکار نبود که نبود. همیشه همینقدر سخت گیر و خود رای بود.
+قهوه هم مگه بدون شکر میشه؟
-آره.خودت و اذیت نکن. من اصلا بدون شکر دوس دارم.
دروغ میگفتم. فقط میخواستم خلوت و آرامش دو نفرمون به هم نخورد، شکر آنقدرها هم مهم نبود که بخواهد برای خریدش توی این باران شدید بیرون برود. منتظر بودم. ولی انگار خانه کلی از سوپرمارکت دور شده بود که هنوز برنگشته بود...
پتوی مورد علاقم با آن چهار خانههای قرمز و مشکی جذابش را محکم تر دور خودم پیچیدم و بیشتر منتظر ماندم. دیوان منزوی آورده بودم که موقع عصرانه برایت بخوانم، مگه قهوه تلخ چش بود...
کتاب را برداشتم و غزلی که میخواستم موقع برگشتنت بخوانم که توام بشنویاش را برای هزارمین بار برای خودم خواندم:
دیوانگی زین بیشتر؟ زین بیشتر، دیوانه جان
با ما سر دیوانگی داری اگر دیوانه جان
در اولین دیدار هم بوی جنون آمد ز تو
وقتی نشستی اندکی نزدیک تر دیوانه جان
چون می نشستی پیش من، گفتم که اینک خویش من
ای آشنا در چشم من با یک نظر دیوانه جان
ما وصل را با واژه هایی تازه معنا می کنیم
روزی بیامیزیم اگر با یکدگر دیوانه جان
تا چاربند عقل را ویران کنی اینگونه شو
دیوانه خود، دیوانه دل، دیوانه سر، دیوانه جان
ای حاصل ضرب جنون در جانِ جانِ جانِ من
دیوانه در دیوانگی، دیوانه در دیوانه جان
(هزار باره تکرار کردم: ای حاصل ضرب جنون...)
هم عشق از آنسوی دگر سوی جنونت می کشد
گیرم که عاقل هم شدی زین رهگذر دیوانه جان
یا عقل را نابود کن یا با جنون خود بمیر
در عشق هم یا با سپر یا بر سپر دیوانه جان
تو رفته بودی...
آنجا که منزوی میخواندم به امید کم تر شدن زمان انتظار، تو رفته بودی و انگار خیال برگشتن هم نداشتی. تو رفته بودی که قهوه را بدون شکر نخوریم، در تو چه شد یار خراباتی که تمام قهوههای جهان من بعد تو تلخ سرو شد؟!
تو رفته بودی و دیگر سایهات هم از این حوالی نگذشت...
در تو چه شد "کودکِ خیال پرداز درونم"، در تو چه شد که ماه هاست که این حوالی نیستی؟ در تو چه شد قصد ترک این خانهی ویران به سرت زد؟
برگرد، من به قهوههای تلخ بدون تو عادت دارم، قول میدهم تمام شکرهای دنیا را برای قهوهی تو نگه دارم.
برگرد، دلم برای تمام سالهای باهم بودنمان و تمام روزهای بیرون کشیدنم از این دنیای خاکستری و جدا کردنم از هرنوع غصهی ریز و درشتی و کشیدنم به خانهی رویاهای دونفره مان برای قدری خیال خوش و بیخیالی از دنیا.
برگرد، بدون تو ماههاست تنها همنشینان این خانه غم و تنهایی و بیحوصلگیاند. برگرد یار خراباتی، دلم برای تو و قدری شادی بیدریغ تنگ است.
من هنوز همینجا روی کاناپه در انتظارت نشستم، برگرد و بگو تمام جهان را گشتی تا قهوهمان را با بدون شکر نخوریم،باور میکنم. تو فقط برگرد.
.
.
آسمونم از اون غروب ابریای قبل از بارونه
اگه آهنگ بود "آوازم را میرقصیدی" دال بند
(25 تیر 98)