Arp 273

(声をあげて抗え 定めを振り切るように (koe wo agete aragae sadame wo furikiru you ni

میخوام یه وبلاگ جدید بسازم و چن تا سوال دارم

سلام به روی ماهتون :))))))))

از اینجا دل کنده نکنده، با شیرجه‌ای جانانه وارد wordpress شدم. نه فضا شبیه بود نه هوا...

در کل همه چیز برای یک وبلاگ نویس تازه وارد سایت شده ترسناک بود! اما نمیشه از امکانات خوبش تعریف نکرد و قطعا اگه انقدر سختم نبود حتما ادامه میدادم.

تصمیم گرفتم برگردم و توی همین بیان خودمون یه بلاگ جدید بزنم؛ با ایده ی همون بلاگی که قرار بود توی وردپرس ایجاد کنم و مطمئنم واقعا چیز خوبی از آب درمیاد اگه حمایتم کنید :)

فقط چن تا نظر ازتون میخوام: به نظرت توی همین پنل یه وبلاگ جدید بزنم (با توجه به این که آمارایی مثل محموع بازدید و مجموع نمایش ها و عمر سایت میمونه)، یا کلا یه وبلاگ جدید با شه پنل جدید ایجاد کنم؟ سوال دوم هم این که اگه کسی این وبلاگم و داشته باشه یا دنبالش کرده باشه با عوض نکردن کاربریم میتونه به اون وبلاگ جدیده دسترسی داشته باشه؟ (دلیلشم بگم: یه تعدادی دنبال کننده شناس و ناشناس دارم که تقریبا دارن در نقش فضول و متجاوز حریم شخضی برخورد میکنن که بسیار هم پیگیر و حکم "از در بیرون انداخته از در اومده" رو دارن و میخوام ازشون راحت بشم)

۲ نظر

این آخرین پست نیست

میزیان جدید وبلاگ نویسیم شده وردپرس و اونجا یه وبلاگ دارم، اما دلم نمیاد اینجا رو پاک کنم و میذارم بمونه شاید فکر جدیدی برای اینجا نوشتن هم به فکرم زد.

ولی من و یادتون نره و حتی اگه آدرس وبلاگ جدید و میخواید کامنت خصوصی بفرستید، منم سعیم میکنم آدرسش و به همه بدم ؛)

۱ نظر

حقیقت

من دارم به خودم دروغ میگم و نمیدونم حقیقت و کجا و چجوری پیدا کنم! 

۲ نظر

...

باید حتی شده روزی چند کلمه رو بنویسم.

این عدم نوشتن باعث میشه یه سری چیزا توم بمونه و از اونجایی که به هیچکس نمیگمشون تبدیل به یه سری حرف نگفته‌ی تبدیل شده به غم میشه.

۲ نظر

به، از، برای همه چیز...

به همه چیز مشکوکم...

به تمام آدم‌ها، به تمام حس‌های عاشقانه، به تمام خوشی‌ها، به تمام آسونی‌ها، به تمام روز‌ها، به تمام ساعت‌ها و دقیقه و ثانیه‌ها...

از همه چیز مأیوسم... 

از آد‌م‌ها، عاشقانه‌ها، خوشی‌ها، آسونی‌ها، روزها، ساعت‌ها و دقیقه‌ها و ثانیه‌ها...

برای همه چیز نگرانم... 

نگران آدم‌ها، نگران عشق، نگران خوشحالی، نگران آسایش، نگران روزها، نگران ساعت‌ها و دقیقه‌ها و ثانیه‌ها... 

تو گاهی برای‌ تمام شک‌ها، یأس‌ها و نگرانی‌هام تسکین و گاهی خود خود دلیلشونی. تا میام خودم و قانع کنم به این که زندگی سراسر همین حسای مسخرس و به خودم میگم که باید بهشون عادت کنی، میبینم که نه من آدمش‌ام و نه کاری برای رهایی ازم برمیاد. 

پ. ن: انگار نمیتونم از پس نوشتن دقیق قضیه بربیام :(

آسمون آلودگی هوای تهرانه

اگه آهنگ بود "شک میکنم" از گوگوش😅

۰ نظر

بنویس

وقتی یه مدت نمینویسی نوشتن طلسم میشه انگار...

لعنتی بنویس... مگه چی و انقدی دوس داری که وقتی کنار صمیمی تریناتی و همه غرق آهنگن؛ با خیره شدن به منظره ی درختای خزون زده ی پاییزی و افتادن آروم برگا روی هم، دلتنگش بشی؟ مگه اون موقع دلتنگ چیز دیگه ای شدی که بخوای بیشتر از نوشتن بهش اهمیت بدی...

بنویس، نذار از دست برن...

۱ نظر

رابطه ی بغض و سردرد

همیشه فکر میکردم با بغض و غصه هم میشه مثل سردرد برخورد کرد و وقتی غصه امونت و بریده و بغض گلوت و زیر دست گرفته و درحال خفه کردنته، میشه با خوابیدن و دور شدن از اون موقعیت به حال بهتر و شاید حتی فراموش کردن اون حالت رسید. مثل حس خوب بعد از خوابی که سردردت و با خودش برده و دیگه اثری ازش نمونده...

صبح اولین روزهای پاییز 98 چیز جدید و به نظر خودم عجیبی رو تجربه کردم.

تقریبا ساعت 9 صبح بعد از یه خواب 7.8 ساعته از خواب بیدار شدم و وقتی تو حالت خواب و بیداری و درازکش (بدون این که هنوز شرایط و موقعیت و لحظه رو درک کنم) در حال چک کردن صفحه های اجتماعیم بودم، به طور اتفاقی یه جایی توی تلگرام که آهنگا رو اونجا ذخیره میکنم رسیدم و آهنگ "همیشه غایب" از فریدون و پیدا کردم و با شروعش توجهم به سنگینی گلوم و بعدش قطره های اشک جاری شده از بازوم که تقریبا زیر سرم بود جلب شد و به غصه فکر کردم که چقدر میتونسته سمج و موندگار باشه.

راستش بغض و سردرد میتونستن خواهر و برادرای همراهی باشن ولی انگار سردرد همیشه به این رابطه وفادارتر بوده و همیشه سعی کرده بغض و تنها نذاره. ولی بغض وقتی میومد، صبر میکرد تا گلنار به وجود آورده توی گلو تبدیل به انار بزرگی بشه و در نهایت ترک بخوره و تا وقتی چکه چکه ریختن قطره های خون از تن انار رو نمیدید جایی نمیرفت و همونجا میموند (مثل مادر وفاداری که تا لحظه ی دیدن ثمر دادن شکوفه ی زندگیش حتی با مرگ هم میجنگد)، بدون توجه به این که سردرد برای کنارش بودن اومده بود. شاید چون بغض سمج تر از این حرفا بود...

.

.

.

آسمونم بارونیه

اگه آهنگ بود "همیشه غایب" فریدون فروغی

۰ نظر

رادیو چهرازی

03:59:10

رادیو چهرازی و پرواز به سمت آسایشگاه و حضور در هوای علی، حبیب، جمشید و دلبر :)

۰ نظر

چالش 2هفته گیاهخواری

جمعیت امام علی(بعد‌ها راجع بهش خواهم نوشت) من و با آدمایی جدیدتر از تصورم آشنا کرد. یکی از این ویژگی‌های جدید که آدم‌های جدیدی رو برای من ساخته بود گیاهخواری دوتا از اعضا بود که بعد‌ها با تلاش یکی از اعضا تبدیل به سه عضو گیاهخوار شدن و به طرز مرموز و بی‌منطقی ناخودآگاه توی ذهن من، سین و شاید حتی بقیه‌ی اعضا رسوخ پیدا کرد که یعنی میشه گوشت نخورد، فلان چیز و نخورد و این فکر که خب چرا نخورد!

ما ناخودآگاه تبدیل شده بودیم به آدم‌هایی که بدون هیچ فشار و تلاشی داشتن توی ذهن خودشون پدیده‌ی گیاه‌خواری رو پرورش میدادن. به حدی که دیروز سارا گفت که دلش میخواد برای دوهفته این چالش و برای خودش ایجاد کنه و گیاه‌خواری رو ‌‌تجربه کنه و ماجرا از اونجایی عجیب شد که من بی‌وقفه و بدون فکر فقط از طریق ناخودآگاهم حرفش و تایید کردم و تصمیم گرفتم از شنبه‌ای که 3ساعت ازش گذشته وارد "چالش دوهفته گیاه‌خواری" بشم...

ساعت 3بامداد و در حین گوش دادن به قسمتی از رادیو دیو و شنیدن همزمان آهنگایی که دوست داشتم توی جهانی موازی شنونده‌ی صرف و حتی خورَشون باشم و صدای در اتاق که با باد کولر تکون میخوره و صدای سمج و رو اعصابی رو تولید میکنه، به این فکر میکنم که چرا و چیجوری باید از پس این چالش بربیام و درنهایت از نتیجه احساس رضایت کنم. به غذای سلفی که به جاش باید از خونه غذا برد، به خانواده‌ای که قطعا این چالش و نخواهند پذیرفت و نباید بهشون چیزی راجع بهش بگم و فکر کردن به این که چه کاری برای پنهون کردنش ازم برمیاد، به غذاهایی که نمیشه خوردشون و فکر به این که مگه غذایی هم باقی مونده که بشه خوردش؟! D:

خوبی این فکرا اینه که تا وقتی هست تنهایی و بیکاری شب میگذره و باعث صدای پادکست مسخرهی رادیو دیو که کلی تعریف ازش شنیده بودی الان فهمیدی چقدر مضخرف و رومخه برات قابل تحمل‌ بشه.

.

.

پ.ن: انگار باید برم رادیو چهرازی رو هزارباره گوش بدم به جای پادکستای مسخره‌ای که همه ازش تعریف میکنن و درنهایت میبینی مشتی شره. پاییز هم که داره میاد و درخوره :)))

آسمونم ابریه

اگه آهنگ بود، آهنگ نبود پادکستای رادیو چهرازی بود

۱ نظر

شوق پرواز ، توی ابرا ، سوی جنگلای دور دیگه رفته از خیال اون پرنده صبور

شاید تاریخ و ساعت مشخصی براش وجود نداشته باشه اما از یه جایی فهمیدم که چقدر همیشه دوست داشتم بدون این که دوست داشته بشم،چقدر همیشه بی‌دریغ محبت کردم بدون این که محبت ببینم. نه معلومه از کجا شروع شد و نه معلومه چرا اینجوریه! انقدر بدون انتظار برگشت محبت و دوست داشتن انجامش دادم و به طرف مقابل فکر نکردم که انگار هیچ‌وقت حواسم نبوده که این بی‌برگشت بودن و ببینم و لمسش کنم. 

ولی حالا و همین امشب مثل پتک تو سرم کوبیدمش که بابا بسه دیگه خستم کردی از بس احمقی، از بس نمیخوای باور کنی این وضعیت لعنتی رو. تو روی خودم گفتم عزیز جان شما از اونایی هستی که روی پیشونیت نوشته شده این اگه دوستون داشت دوسش نداشته باشیدا...

اگه دوشنبه 10تیر 1398 این که ط بهم گفت "فلانی اصلا آدم حسابت نمیکرد" و بهم برخورده بود و هم غرورم شکسته بود، هم دلم واسه این که بی‌رحمانه گفته بودش. الان میگم عزیزجان این دوستت فقط خواسته این واقعیت که شما توی بخت نگون‌بختت نوشته شده "از آن دوست‌نداشتی‌های عالم" رو بهت گوشزد کنه تا باورش کنی.

پ. ن: ‏سرم و قلبم و بغضم و غرورم، دلشون خواسته دلیل بتراشن برای درد و خودآزاری همزمان.

آسمونم بارونیه

اگه آهنگ بود "گرفتار" از فریدون فروغی

۱ نظر

خفگی با اینترنت هدیه

شما ببین ایرانسل هدیه دادنش هم آدمیزادی نیست. ساعت 17:30 دقیقه پیام داده که 50گیگ اینترنت برای امروز با پرداخت هزار تومن، مرسی عزیزم ولی آخه چرا انقد دیییییر...

هیچی دیگه خودم و رو وحشیترین حالت ممکن تنظیم کردم اما بدبختانه هرچی فکر میکردم یادم نمیومد که چیا میخواستم و از اونجا که انسان موجود بدبختیست که زمان محدودش کرده فقط وقت شد 20گیگ دانلود کنم و همین هم ذخیره‌ای شد بر روزهای بی‌نتی پیش رو که درگیرشم.

پ. ن: با امید رسیدن بقیه‌ی حجم‌ها برای ذخیره سازی😂

اگه آهنگ بود یه آهنگ هیجانی مخصوص لحظات وحشیگری و احتمال خفگی با دانلود فیلم و سریال

۵ نظر

دلِ‌تنگِ پریشان

اونجا که اخوان میگه: من اینجا بس دلم تنگ‌ست

و هر سازی که می‌بینم بدآهنگ‌ست.

بیا ره‌توشه برداریم،

قدم در راه بی‌برگشت بگذاریم،

ببینیم آسمانِ "هر کجا" آیا همین رنگ‌ست؟

،

حس میکنم خوب فهمیده که دلتنگی رو چیجوری میشه دور زد و شاید حتی از بین برد. الان هم نیاز به یکی دارم که بهش بگم "بیا ره توشه برداریم، قدم در راه بیبرگشت بگذاریم" دقیقا تو همین روزای آخر شهریور 98 کسی رو نیازش دارم که بیاد و واقعا بشه باهاش" ز غوغای جهان فارغ بود".

خطاب به یکی با ویژگی‌های بالا (فارغ از سن و جنسیت): بیا بالام جان اگه نیای یهو دیدی این دلِ‌تنگِ ما طاقتش طاق شد، آن‌وقت به سان انار دل‌خونی ترکید و خون‌دلمان راهی به بیرون یافت و برهمگان عیان شد...

آسمونم شب مهتابی شهریوره

اگه آهنگ بود "ماهی" از نجوا

۱ نظر

قتل‌های زنجیره‌ای ماهیانه

مقتول اردیبهشت میتوانست دخترکی با پوست سفید، موهای خرمایی و چشمان درشت قهو‌ه‌ای باشد که انگشتت را در دست ظریف و کوچکش سفت محاصره کرده است و با کنجکاوی به صورتت زل زده، از آن کودکانی که آرامش، لبخند و کنجکاوی‌اش دوست داشتنی‌ترش کرده است.

نمیدانم مقتول بهمن کدام سال بود که انگار برای نرفتن به دیوار خنج می‌انداخت و لگد میکوبید، رفتنش دردناک‌ترین قتل این سال‌ها بود و در یکی از همان شب‌ها که درد رفتنش به جانم افتاده بود، آه و ناله میکردم که با صدای ناله‌ی خودم از خواب پریدم و برایش مرگ راحتتری را آرزو کردم. اما شاید مقتول بهمن که آنقدر میل به زندگی داشت میتوانست پسرک سخت‌کوش و آینده داری باشد که به راحتی به سختی زندگی و جبر سرنوشت تن نمیداد، شاید هم دخترکی بود که با وجود تمام سختی دختر بودن در چنین کشوری و با وجود جبر جغرافیایی که در آن دچار میشد تسلیم نمیشد و تا آخرین لحظه برای زنده ماندن و زندگی تلاش میکرد و خسته نمیشد.

خرداد اما انگار جور دیگری میخواست ماجرای قتل بچیند که درنهایت با دیدن دست‌های خونی به خودم آمدم و بدون جیغ و فریاد خون دو مقتول خرداد را از دست‌هایی که به لرزه افتاده بود پاک‌ کردم.

مقتول شهریور اما انگار عجیب‌ترین آن‌هاست، شاید بزرگ‌تر که میشد از آن دسته آدم‌های سرکش و یاغی روزگار میشد که نه در یک نقطه بند میشنوند و به قید و بند پایبنداند و نه دست از رسوایی برمیدارند...

مقتول شهریور وقتی قطره قطره تبدیل به خون میشد، دقیقا همان‌جا که نفس‌های آخر حیات چند روزه‌اش را میکشید هم انگار نمیتوانست دست از سرکشی بردارد، انگار برای کلافه کردن و استرس دادن به من آمده بود. شاید هم حواسش را جمع کرده بود تا به من بفهماند که تو قاتلی، قاتل زنجیره‌ای تمام ماه‌ها...

.

.

.

پ. ن:نظر بدین

آسمونم آبیه

اگه آهنگ بود "کافر دل" محمدرضا شجریان

۰ نظر

ریل قطار ساحلی

به خاطر وجود حجمه‌‌ی جمعیت واگن متروی خط یکِ ساعت 17:30 رو به جمعیت و تکیه زده به در مترو ایستاده بودم و گذاشتم صدای همایون هرکاری دلش میخواد بکنه و همزمان با بستن چشمام آهنگ "عاشقی" من و برد به قطاری که به درش تکیه زدم و صدای همایون همراه غروب آفتاب ساحل دریای فیروزه‌ای و صورتی که از پنجره‌ی رو‌به روم میبینمش تمام حواسم و گرفته از قطار فقط یه خلسه دارم و از دریا و موسیقی کلی حس مثبت و خوب...

.

.

پ. ن: درد‌های ماهیانه هم نمیتوانست از او رویا، رویاپردازی و قابلیت تغییر موقت موقعیت و تغییر دائم حس و حال به حال خوب را بگیرد. (رویاپردازی تمام دخترک بود) 

آسمونم سرمای ساحل شماله و بادی که موج میسازه

اگه آهنگ بود "عاشقی" از همایون شجریان

۰ نظر

کرم

چه کرمیه که ساعت 4صب خوابیدی اما 8صب سر از بیان درمیاری؟! فرزندم تو تو روز عادیش نمیای🤦🏻‍♀️

۳ نظر

مقر فرماندهی لانه‌ی جاسوسی‌ هم‌سن‌وسالان فامیل مادری

حال استمراری؛ اجتماع آدم‌های که باهاشون میشه بینهات خل بود و بی‌نهایت خندید و لحظه‌های شادی رو تجربه کرد، اما انگار آدمی که این روزا منه نمیتونه توی این جمع اونقدری که باید و حقیقتا شاید(شایسته است) خوش باشه و خوشی برای چند ساعت هم که شده زیر دلش بزنه و فارغ و مست و بی‌خود‌ش کنه...

۱ نظر

100 برای خود خودم :)

اواخر سال 78 هجری شمسی بود که دخترکی به عنوان فرزند چهارم خانواده‌ی متوسط اما به قولی پربرکتی متولد شد، بعد از چند روز زندگی در دستگاه و تلاش برای زندگی وارد خانه‌‌ای که درحال تعمیر و تغییر بود شد، شاید برکت نیاورد اما سوگولی و ته‌تغاری دوست داشتنی خانه و حتی محله شد، با قابلیت پست به خانه‌ی در و همسایه و استفاده به عنوان عروسک کوچولویی لپو. هیچ عکسی از آن دوران وجود نداشت، اما این بی‌عکسی هم قرار نبود او را به این خیال بیاندازد که نکند فرزند اصلی این خانواده نبوده است، آخر کدام آدم عاقلی با وجود داشتن 3فرزند، فرزند دیگری را می‌آورد تا اینقدر ته‌تغاری گونه با او برخورد کند و دوستش بدارد؟! (احتمالا تعمیرات خانه توجیح مناسب‌تری به نظر می‌رسید) 

سال‌های کودکی آنچنان شگفت‌انگیز و قابل تفسیر نبود اما خوشی‌های غیرقابل بازگشت شیرینی داشت که هنوز هم دل دخترک ماجرا را تنگ خودش میکرد.

دبستان و شروع بالندگی و اعتماد به نفس به عنوان کودکی تحسین‌برانگیز و دوست داشتنی از نگاه بقیه. (به جز روزهای کذایی کلاس سوم با معلمی که بی‌دلیل دلش میخواست او را دوست نداشته باشد تا همیشه تنبیه و تحقیرش کند، که آنقدرها نمیتوانست خاطر دخترک را مکدر کند چون فهمیده بود که این روزها بالاخره میگذرد)

راهنمایی و شروع زندگی 3ساله در مدرسه‌ای که قرار بود مدرسه‌ی نمونه دولتی باشد اما پادگان بود...

صبح با چک کردن چادر و هد و کلیپس و دستبند و آرایش شروع میشد و تا پایان روز با هزاران درگیری از نماز اجباری گرفته تا مصادره رمان و ممنوعیت دویدن و کلی اذیت و آزار ادامه پیدا میکرد.

از ناظم‌هایی که همه‌شان از شیطنت طبیعی کودکانه و مغتضی سن جا خوش کرده در چشمان دخترک نفرت داشتند و از آن به عنوان بهانه‌ای درونی برای اذیت و آزار و تهمت نا به جا و مقصر همه‌چیز دانستن دخترک استفاده میکردند. از پدر و مادری که هرروز این 3سال به مدرسه فراخوانده میشدند تا جواب خندیدن و دویدن و حرف زدن دخترک را پس بدهند.

دخترک با تمام سرخوردگی‌ها بین تمام دانش‌آموزان منظبت و مورد علاقه‌ی کادر اجرایی مدرسه (به جز معلمانی که به دلیل هوشش همیشه دوستش داشتند) تنها کسی بود که آزمون مدرسه‌ی تیزهوشان را با موفقیت پشت سر گذاشته بود، این را گفتم که بگویم وقتی دخترک انتخاب کرد که به جای مدرسه‌ی تیزهوشان در مدرسه‌ی نمونه دولتی ثبت‌نام کند تا دوستان ‌3ساله‌اش را از دست ندهد با پدیده جالبی مواجه شد. ناظم مدرسه‌ی جدید میگفت ناظم مدرسه‌ی قبلی کلی از دخترک تعریف کرده :/

زندگی سه ساله در آن مدرسه‌ی کذایی به ظاهر برای دخترک تمام شده بود، اما انگار چیزهای بزرگ و مهمی از او جایی ما بین تمام سرزنش‌ها (به خاطر کارها‌ی ساده و کودکانه‌ای مثل خندیدن، حرف زدن و دویدن) ، تمام تهمت‌ها و تمام تحقیر‌ها و... جا مانده بود. غرور، اعتماد به نفس و خودباوری دقیقا در نقطه‌ای از رشد و بلوغ یک کودک که باید به بالندگی میرسید در نطفه خفه شد، له شد، شکسته‌ و سپس در وحشیانه‌ترین حالت ممکن از او گرفته شده بود.

دبیرستان، انگار دیگر رمقی برای دخترک بی‌چاره‌ی قصه نمانده بود و دلیلی برای ادامه‌ی سیر حقارت نمیدید که به بیخیالی و در بی‌خیالی ادامه داد. برای اهمیت ندادن به نمره‌ی 4و8 کارنامه زود بود اما دخترک زود فهمیده بود که زندگی آنقدرها هم که به نظر میرسد ارزش ندارد (این همان زندگی بود که عذابش داده بود).

رویای منجم شدن از جایی حدود 10سالگی در سرش میچرخید، که فهمید باید چند سال فیزیک بخواند تا بتواند به علاقه‌ای برسد که درنهایت نه او را به شغل پایدار و درآمد درست و حسابی میرساند و نه تضمینی برای دخترکی که میخواست مسیر موفقیت را تنها طی کند بود، دست از پا درازتر و ترسان و لرزان عقب نشست و جایی حدودا در 16سالگی تصمیم گرفت به معماری که هیجان‌برانگیز و دوست داشتنی بود فکر کند و جایی در پستو‌های پنهان ذهنش از اعتماد به نفس ته کشیده مایه میگذاشت و با کور سویی از امید به خود وعده‌ی موفقیت میداد و کم کم به توانستن و درک داشتن استعداد پی میبرد.

اما دیری نپایید که دخترک غصه با نزدیک شدن به غول کنکور سست شد و دوباره دخترک بی‌اعتماد به نفس و ناباور روزهای راهنمایی برگشت و او هزاران بار جا زد. 

هیچ‌وقت نفهمیدم که دخترک چرا به هنر فکر نکرده بود درصورتی که نمیخواست مهندس شود اما وارد رشته‌ی ریاضی شد و تازه وقتی فهمید که در هنر میتوانست انسان شادتر و تاثیرگذارتری باشد دیر شده بود. سال سوم بود که تصمیم گرفت به جای وقت تلف کردن در مدرسه هنر بخواند و برای کنکور هنر آماده شود اما انگار نمیشد سخت بود، صعب بود و دخترک با کمی سرزنش از اشتباه کردن میترسید و پا پس میکشید. (ترسو رنجور شبیه گربه‌ی کز کرده زیر نیمکت پارک هنگام باران) 

غول کنکور و سال آخر دبیرستان سراسر غم بود و غم، تازه چشم باز کرده بود و فهمیده بود معماری از آن چه فکر میکرد دورتر و دست‌نیافتنی تر است و به جمله‌ی کذایی "من نمیتوانم" جرئت ابراز و پافشاری میداد تا دخترک با همین جمله به راحتی گول نتوانستن را از اعتماد به نفسِ نداشته‌اش بخورد و غصه‌ها را شب‌ها برای بالشت بی‌‌گناهش ببرد.

سیر جان‌فرسای غم لایتناهی بود و دخترک خوب بلد بود کم بیاورد که رتبه‌ی کنکور آمد و نوبت انتخاب رشته رسید، دخترک که همیشه میتوانست غصه بخورد نشست و برای معماری که با این رتبه شهرستان بود و پدری که میگفت تهران چند روز گریه کرد و درنهایت نشست و با هررشته‌ای که حس میکرد اندک هیجانی در او ایجاد میکند انتخاب رشته کرد و بعد فقط خوابید تا روزی که ببیند جمله‌ی "من نمیتوانم" که دخترک را به دست سرنوشت سپرده بود حالا برایش چه رقم خواهد زد...

پ. ن:شاید هیچ ضرورتی برای نوشتن از خودم وجود نداشت اما انگار دلم میخواست ببینم واقعا میتونم از خودم چیزی بنویسم یا نه...

پ. ن1: نوشتنش سخت بود، نیاز به کلی تمرکز روی خودم داشت...

پ. ن2: شاید ادامه داشته باشه

.

آسمونم بارونیه از اون بارون بهاریا

اگه آهنگ بود "گل مریم" از طاهر قریشی

۰ نظر

پست 99 ام یک پست فضاپرکن برای رسیدن به پست 100ام است...

99پست، 99 شرایط متفاوت، 99 حس متفاوت و 99 ذهن متفاوت برای خلق 99 پست متفاوت. دقیق یادم نیست اما تقریبا از سال 89 یا 90 انتشار نوشته هام در قالب وبلاگ رو شروع کردم. نوشتن رو منبع آرامشی پیدا کردم تا خالی بشم و وبلاگ و آدمای مجازی رو دوست های نیمه ناشناسی برای درمیون گذاشتن حرفام باهاشون.

همیشه خواستم این نوشتن و این حس رو حتی وقتی طناب آرامش گرفتنم ازش به نخ رسیده بود از پارگی و جدایی حفظ کنم چون وبلاگ برام تنها جایی توی دنیا بود که خوبیاش انقدر توی رگ هام جریان پیدا کرده بود که کندن ازش سخت که نه، غیرممکن شده بود.

این وبلاگ هم توی این مدت 4 سال و یکی دو ماهه هزاران غم و شادی و تناقض و یا حی تظاهر به خودش دید و با وجود صدها پست پاک شده و چند بار شروع دوباره هنوز اینجاست تا بیشتر از همه جا دوسش داشته باشم.

راستش امروز با دیدن عدد 99 حس کردم باید برای پست 100ام برنامه ی خاصی بچینم، پس منتظر پست 100ام راجع به آدمی باشید یه مدتی از این 4 سال و کنارش بودید و یه آشنایی کم ازش دارید و ممکنه توی این سالا حسای متفاوتی ازش گرفته باشید.

ممنون برای همراهیتون رفقا [قلب][گل]

۱ نظر

جور

دلبل سر نزدن چند روزه به وبلاگم هم شاید این بوده که باید از این فاز بیرون بیام که حتما باید یه متن کامل بنویسم تا بشه بهش گفت پست وبلاگ. شاید و احتمالا درگیر وسواس الکی شدم و شاید باید علاوه بر زیادی جدی نگرفتن پستای شبکه های اجتماعیم، زندگی واقعی رو بیشتر جدی بگیرم.

میم میگه که پدرش پول تو جیبی خوبی بهش میده ولی این براش کمه چون دلش میخواد پول زیادی داشته باشه، ولی من میگم دلم میخواد یه روزی که خیلی دور نیست مستقل بشم و استقلال مالی پیدا کنم، حتی اگه انقدر کم باشه که نتونم چیزایی که میخوام و داشته باشم. فرق من و میم در اینه که اون همیشه هرچی که میخواسته رو داشته و به داشتن عادت داره، مثل ح ولی من گاهی با نداشتن یه وسیله ساختم و فهمیدم شاید میخواستمش و دوسش داشتم ولی نیاز ضروری بهش نبوده و نبودنش اونقدرها هم حس نمیشده. (من خیلی وقت ها و شاید همیشه میتونستم داشته باشم ولی نخواستم و هنوز هم دلیل واقعیش و نمیدونم)

دیروز به آمار جالبی از خودم رسیدم که اصلا بهش فکر نکرده بودم. فهمیدم که بدون این که بدونم در طول دو ترم اول دانشگاه که برای همه دو ترم هیجان انگیزه از این نظر، من فقط دوتا مانتو، یه شلوار و یه مقنعه خریدم!!! خودم توی این مدت نمیدونستم ولی خیلی آمار عجیب غریب و برگ ریزونی برای خودم بود D:D:D: . و نکته ی مهم توی این ماجرا این بود که من فهمیدم با این وجود که همیشه میتونستم برم و لباسای جدید بخرم، ترجیح دادم وقتی لباس دارم چیز جدیدی نخرم.

این ماجراها دلیل قطعی و قابل استنادی ندارن ولی من احتمال میدم که درون من دختری زندگی میکنه که حس میکنه دلش نمیخواد کسی مجبور باشه جور خواستن های اون و بکشه. و الان که در اوج اذیت کردن دیگرانه عمیقا دچار عذاب وجدان و حس های احمقانه و بد شده...

.

.

.

آسمونم ابریه

اگه آهنگ بود هم نداریم اصلا

۰ نظر

شروع پروژه روزمره نویسی 1

بهترین وضعیت آپ کردن وبلاگ هم؛ به طور دمر دراز کشیدن روی تخت بالا، همراه با باد کولر که دریم کچرای بالای پنجره رو تکون میده و دیدن منظره ی بلوار پشت پنجره و عبور ماشینا توی پس زمینه و گوش دادن آهنگای مورد علاقس. که البته الان به دلیل شرایط سری و وجود مهمون ناشناخته ی توی پذیرایی که مطمئنن نمیشناسمش و الان دارم صداش و به عنوان پس زمینه ی شرایط ایده آلم میشنوم، نمیتونم قسمت آخر رو اجرا کنم.

بماند که این روزا شرایط چقدر تحت کنترل ام نبوده، ولی هنوز میتونم با دیدن یه سریال جدید، ساز زدن، گوش دادن موسیقی بیکلام آهنگای مورد علاقم، سر زدن به وبلاگ و خوندن وبلاگای بقیه و یا حتی دیدن ماجرای دختری که ماشینش خراب شده و کنار بلوار توی ماشین نشسته و منتظر کمکه و پسری که از راه میرسه و کمکش میکنه، هم وقتم و به خوشی و سرزندگی بگذرونم...

.

فردا قراره برم دانشگاه و کنکوریایی که دارن میان بازدید دانشگاه و دانشکدمون رو به مسیرها ی درست و شنیدن اطلاعات درست هدایت کنم D: بیان ببینمشون دلم باز شه مثلا.

.

.

پ.ن: دیدم وبلاگ من انگار جزو معدود وبلاگایی عه که روزمره نمینویسن، گفتم به تغییری حاصل کنم :)

آسمونم آبیه

اگه آهنگ بود "افسانه" از مرجان فرساد

16:37:39

۱ نظر

دلم کلی میشکنه، ولی من خیلی صبورم نگران نباش...

من هرجای دنیا هم که برم، هرچقدر هم که زمان بگذره و هرچقدر هم که بیشتر بفهمم علاقم به آدم این مدت کم عمق و به درد نخور بوده... باز نمیتونم ذوق لحظه های دیدنش (حتی از دور)، ذوق احساس حضورش (به فاصله ی چند قدم، زیر یه سقف، حتی زیر یه آسمون)، ذوق کنارش نشستن (حتی وقتی نمیشناختم)، ذوق همکلام شدن باهاش (حتی یه کلمه، حتی یه سلام)، ذوق کنارش راه رفتن (موقع گز کردن ولیعصر، حتی بدون نگاه کردن به هم)، ذوق شنیدن اسمم برای اولین بار از زبونش (حتی وقتی موقع حرف زدن با بقیه و برای فهموندن هویت مخاطب به بقیه گفته بودش)... و هزاران ذوق و حس خوب اون ماها رو فراموش و یا انکار کنم. بعد از همه ی اون ماجراهای کوتاه و شاید بسی احمقانه، من هنوز دلم نمیخواد به خاطر هیچ چیزی توی گذشته احساس پشیمونی کنم. من تمام اون لحظه ها رو دوست داشتم و دلم میخواد به عنوان یه خاطره ی دور توی ذهنم نگه اش دارم.

حالا تو اگه میخوای من و توی اینستا و توئیتر میوت کن، اگه میخوای توی جمع جوری تیکه بنداز که فقط من بفهمم، اگه میخوای وقتی من میام فرار کن، اگه میخوای تظاهر کن نمیبینیم، اگه میخوای مغرورانه فکر کن که خیلی از من بالاتری که بهت ابراز علاقه کردم. من صبورم، گریه هام و شبا برای بالشت ام میبرم و جلوی همه تظاهر میکنم که هیچی نشده. من صبورم، بهت توی دلم حق میدم با این که در واقعیت حق نداری.

من دلم از رفتارات باهام که شبیه برخورد با یه گناهکاره دل شکسته میشم و به خودم و کاری که کردم شک میکنم، ولی تهش به این میرسم که من نمیخوام از هیچ چیزی توی این ارتباط بینمون پشیمون بشم و هنوز هم که هنوزه میگم که برای تمام اون ذوقا ممنونم و دلم براشون تنگ میشه :)))))

.

.

.

آسمونم ابریه

اگه آهنگ بود "دلم بشکنه حرفی نیست" از مازیار فلاحی شاید

۱ نظر

آرایشگاه زنانه و ماجراهای آیت و خواهر سلیطه‌اش

پام و که توی آرایشگاه گذاشتم بوی بهبود ز اوضاع موهام نمی‌آمد. از لحظه‌ی نشستن روی صندلی تا لحظه‌ی نگاه کردن توی آینه بعد از کوتاهی، لحظه به لحظه احساس زشت‌تر شدن و خراب‌تر شدن وضعیت و داشتم. بماند که با غم و چهره‌ی کدر توی آینه نگاه کردم و ادای راضیا رو درآوردم ولی توی دلم کلی غصم بود.

برای صورت و ابروم روی صندلی نشسته بودم و در حین انجام شدنش توی آینه به خودم، پوست تیره شدم، جوشای خیلی خیلی زیاد شدم و چشمای نیمه‌بازی که ازش غم دنیا میبارید نگاه میکردم. که پیرزنی هن و هن کنان وارد آرایشگاه شد و انگار که خودش و به زور تا همینجا هم رسونده باشه وسایلاش و روی زمین ول کرد و روی صندلی ولو شد. صورت قرمز شدش هم گویای احوال بود. لیوان آبی دست پیرزن دادن تا کمی آروم گرفت، که آروم شدن همانا و شروع غصه همانا...

پیرزن شروع کرد به گفتن و اول در جواب آرایشگر که پرسیده بود اینا برای چی‌ان گفته بود که برای عروسی پسرم خریدمشون. و زمان کوتاهی نگذشته بود که گفت: آیت چن روز پیش سکته کرد...

شروع کرد از آیتی گفتن که پسر خوب و عزیزدردانه خانواده بود و تمام زحگت عروسی برادرش را تنهایی به دوش کشیده بود و کلی توی این مدت اذیت شده بود. از لحظه‌‌ای گفت که بهش گفتن آیت رگش و زده و پیرزن بیچاره بدون شنیدن چیز دیگه‌ای غش کرده بود. از تا صبح توی بیمارستان موندن و فشار 18 گفت و حرف‌های بعد از بهتر شدن حالش با پسر عزیز دردانش، آیت.

هرچی بحث جلوتر میرفت انگار حال پیرزن بیشتر سر جاش میومد و از هن و هن کردن و حال بدش خبری نبود و همزمان با این بهبود و جلوتر رفتن ماجرای درحال بازگویی صدای پیرزن هم بیشتر بالا میگرفت. یادمه قدری سکوت بود که صدای بلند پیرزن سکوت رو شکست: جنده خانومِ فلان فلان شده... 

من و میگی، زیر دست آرایشگر کاملا پوکر به آینه‌ی رو‌به‌رو خیره بودم که با ترکیدن همه از خنده تونستم خودم و رها کنم و به جملات جالب پیرزن بخندم.

یکی از حضار که گویا درحال فیض بردن از حرف‌های پیرزن مذکور بود از آرایشگر که انگار از همه بیشتر روی روابط خانوادگی پیرزن تسلط داشت، هویت خانوم جیم رو جویا شد و با بیرون اومدن نیم جمله‌ی "دخترشه" از زبون آرایشگر، دوباره خنده به صورتم برگشت. و به ادامه‌ی ماجرا گوش جان سپردم.

پیرزن داشت دلایل منطقی و مدبرانش از چرایی استفاده از همچین کلماتی برای دخترش که اسمش رو هم یادم نمیاد میگفت: برای عروسی یه بار زنگ نزده بگه چیکار میکنید، کمک میخواید. همه‌ی کارا رو بچم آیت تنهایی انجام داده. همین فلان فلان خانوم گفته بود آیت رگش و زده دیگه. انداخته بود گردن فاطی، فاطی بیچاره همش داشت گریه میکرد و قسم میخورد که من نگفتم. خودش گفته، ولی میگفت من از فاطی شنیدم فلان فلان شده.

همین جاها بود که کم کم از ماجرای جالب "آیت و خواهر سلیطه‌اش" دلم کندم و خدافظی کردم و خودم و به خونه رسوندم. بماند که بعد از حموم رفتن و فهمیدن این که موهام وقتی مثل همیشه و مقداری مجعد و فردار باشه اصلا هم زشت نیست و این توهم که شبیه دخترای اواخر دهه 60 و اوایل دهه‌ی 70 کره‌ای توی سریالای طنز شدم فقط برای وقتیه که موهام و با اتو مو صاف صاف کرده باشم.

الان که داشتم ماجرای شنبه رو مینوشتم به این فکر میکردم که احتمال این که خانوم جیم اونجوری که پیرزن تعریف میکرد آدم پلیدی نباشه، توی ذهن من 50-50 عه و حرفا‌ی پیرزن و پر از طرفداری و غرض‌ورزی حس کردم.

پ. ن2: تو آرایشگاه چه ماجراهایی که فکرش و نمیکنی و پیش میاد واقعا. دلیل اصلی و واضحش هم خالک زنک بازی و غیبت حاکم توی فضای آرایشگاه‌های زنونه با قدمت بالاست.

آسمونم آبیه

اگه آهنگ بود نمیدونم راستش، مثلا یه آهنگ کوچه بازاری خیلیییی قدیمی

۳ نظر

غر غر شبانه

دختره هرروز داره یه آرزوش و زنده به گور میکنه، هرروز خوشیا مثل ماهی از زیر دستش سر میخورن و غما جا رو براش پر میکنن و هرروز با بعد جدیدی از غصه آشنا میشه ولی هنوز به مضخرف ترین شکل ممکن امیدواره و نمیخواد شرایط و بپذیره. یکی نیست بهش بگه لعنتی هنوز چن روز ازش نگذشته که به وضوح تهش و دیدی و گفتی اگه این جهنم نست پس چیه...

دختره خله...

این همه راه جلوی پاش بود و با انتخابا و تصمیمیای غلط گند زذ به همشون...

این همه خوشی داشت و کاسهی صبرش بد جایی لبریز شد...

این همه میان میگن دوست داریم بعد این هنوز نمیدونه حسش به یه آدم اشتباه تموم شده یا نه...

این همه گنگه که خودشم از خود این روزاش درست حسابی سر در نمیاره...

(29 تیر 98)

۲ نظر

بسته راه نفسم بغض و دلم شعله‌ور است...

وقتی‌ام خیلی غمگینی، انقدر که غم استخون بترکون شده و به قول سعدی "کارد به استخوان رسد"، به این فک میکنی که خب این نهایتِ غمه و اگه امروز و فردا تموم نشه بالاخره توی یکی از همین سالای نزدیک قصش تموم میشه دفترش بسته میشه و فقط ازش یه خاطره‌ باقی میمونه برای عبرت و سرمشقِ تمامی عمر.

ولی هیچ‌وقت همه چیز اونجوری که ما میخوایم پیش نمیره. چشمات و باز میکنی و میبینی که میشه خیلی بیشتر از این‌ها غمگین بود و نمرد، میشه خیلی بیشتر درد کشید و به جای امید رهایی هزاران بار آرزوی مرگ کرد. سرطان که نه، غمِ این روزا یه بیماریه جدیده که روزی 1مرتبه شیمی درمانی، 2مرتبه دیالیز، 24ساعت بیماری ایبی و سوزش و درد پوست، 3مرتبه تب و تشنج و هزاران مرتبه قلب درد و نفس‌تنگی به همراه داره.

گاهی روز‌هایی رو تجربه میکنی که در نهایتش به این باور زجرآور میرسی که لحظه‌ای غم، هزاران برابر پایدارتر و عمیق تر از لحظه‌ای شادیه. و لحظه‌ای که میفهمی این حقیقت زجرآور گریزناپذیره، هرلحظه دل‌مرده‌تر و دل‌مرده‌تر و دل‌مرده‌تر میشی تا جایی که به درجه‌ی عمیقی از پوچی میرسی و هرلحظه یه دلیل جدید برای غصه خوردن و زجرکشیدن پیدا میکنی و با خودت مازوخیسم گونه برخورد میکنی تا بالاخره نابود بشی و چیزی ازت باقی نمونه...

.

.

پ.ن: حالت طبیعیش این بود که وقتی یکی بهمون میگفت دوسمون داره، گل از گلمون میشکفت حتی اگه قرار باشه به هرنوع پیشنهادی از اون آدم جواب رد بدیم. ولی منِ غمگینِ این روزا دربرابر هر بار شنیدن جمله‌ی "دوست دارم" برای جواب رد دادن دچار چنان استرس مازوخیسم گونه‌ای میشم که وصفش با کلمات ممکن نیست (این استرس و قبلا هم داشتم ولی الان خیلی اذیت کننده‌تره). از آخرین‌بار شاید هنوز یک ساعت هم نگذشته، که به خاطر کم‌تحمل شدن و لبریز بودنِ خیلی خیلی زیاد این روزا، با شنیدن اون جمله‌ی کذایی نتونستم استرس به وجود اومده توم برای جواب دادن و تحمل کنم و مثل این تک بیت اخوان ثالث که میگه "بسته راه نفسم بغض و دلم شعله ور است/چون یتیمی که به او فحش پدر داده کسی" راه نفسم بسته شد و بغض و گریه و ناله و زجه همزمان کردم و با هزاران لعنت به این زندگی، به این شب زجرآور پایان دادم...

پ.ن: انگار فقط میخواستم بگم که چقدر حالم بده ولی این کلمه‌ها خیلی خیلی عاجزن توی بیان حس و حال واقعیم. به قولی یه دهخدا کلمه کم دارم برای توصیف...

آسمونم آسمون قرمبه و بارون همزمانه

اگه آهنگ بود رو هم اینجا نمیدونم چی باشه که اونقدر غمگین باشه و بتونه توصیف کنه، باز عاجزه انگار...

۰ نظر

من اصلا قهوه‌ی تلخ دوست دارم

یک عصر پاییزی بود جایی اواسط آبان ماه، عطر کیک اسفنجی (که تمام شکر توی کابینت و مصرف کرده بود و آنچنان دل خوشی ازش نداشتم) ترکیب شده با مربای آلبالو که با گذر زمان کمتر میشد، فضای خانه رو پر کرده بود. ساعت ها بود در حالی که روی کاناپه سبز رنگی که همان روزها موقع تغییر دکوراسیون گفته بودم : یه کاناپه شبیه اونی که توی فیلم "اینجا بدون من" بود، باشه اما سبز لجنی. گفته بودی: اما سبز لجنی. و جا خوش کرد بین پذیرایی دلبرانه‌ی خانه‌ی دنجی که حالا دیگر خانه‌ی رویاهای دونفره مان بود، نشسته بودم و به صدای باران پشت پنجره گوش سپرده بودم، به بخار خارج شده از لیوان قهوه ی توی دستم نگاه میکردم و زیر لب میخواندم "لب هایم را میخندیدی، چشمانم را میباریدی، در رویایت میچرخیدم، آوازم را میرقصیدی"...

قهوه را مزه مزه کردم، من که گفتم تلخش اصلا بد نیست. ولی گوشش بدهکار نبود که نبود. همیشه همینقدر سخت گیر و خود رای بود.

+قهوه هم مگه بدون شکر میشه؟

-آره.خودت و اذیت نکن. من اصلا بدون شکر دوس دارم.

دروغ میگفتم. فقط میخواستم خلوت و آرامش دو نفرمون به هم نخورد، شکر آنقدرها هم مهم نبود که بخواهد برای خریدش توی این باران شدید بیرون برود. منتظر بودم. ولی انگار خانه کلی از سوپرمارکت دور شده بود که هنوز برنگشته بود...

پتوی مورد علاقم با آن چهار خانه‌های قرمز و مشکی جذابش را محکم تر دور خودم پیچیدم و بیشتر منتظر ماندم. دیوان منزوی آورده بودم که موقع عصرانه برایت بخوانم، مگه قهوه تلخ چش بود...

کتاب را برداشتم و غزلی که میخواستم موقع برگشتنت بخوانم که توام بشنوی‌اش را برای هزارمین بار برای خودم خواندم:

دیوانگی زین بیشتر؟ زین بیشتر، دیوانه جان

با ما سر دیوانگی داری اگر دیوانه جان

در اولین دیدار هم بوی جنون آمد ز تو

وقتی نشستی اندکی نزدیک تر دیوانه جان

چون می نشستی پیش من، گفتم که اینک خویش من

ای آشنا در چشم من با یک نظر دیوانه جان

ما وصل را با واژه هایی تازه معنا می کنیم

روزی بیامیزیم اگر با یکدگر دیوانه جان

تا چاربند عقل را ویران کنی اینگونه شو

دیوانه خود، دیوانه دل، دیوانه سر، دیوانه جان

ای حاصل ضرب جنون در جانِ جانِ جانِ من

دیوانه در دیوانگی، دیوانه در دیوانه جان

(هزار باره تکرار کردم: ای حاصل ضرب جنون...)

هم عشق از آنسوی دگر سوی جنونت می کشد

گیرم که عاقل هم شدی زین رهگذر دیوانه جان

یا عقل را نابود کن یا با جنون خود بمیر

در عشق هم یا با سپر یا بر سپر دیوانه جان

تو رفته بودی...

آنجا که منزوی میخواندم به امید کم تر شدن زمان انتظار، تو رفته بودی و انگار خیال برگشتن هم نداشتی. تو رفته بودی که قهوه را بدون شکر نخوریم، در تو چه شد یار خراباتی که تمام قهوه‌های جهان من بعد تو تلخ سرو شد؟!

تو رفته بودی و دیگر سایه‌ات هم از این حوالی نگذشت...

در تو چه شد "کودکِ خیال پرداز درونم"، در تو چه شد که ماه هاست که این حوالی نیستی؟ در تو چه شد قصد ترک این خانه‌ی ویران به سرت زد؟

برگرد، من به قهوه‌های تلخ بدون تو عادت دارم، قول میدهم تمام شکرهای دنیا را برای قهوه‌ی تو نگه دارم.

برگرد، دلم برای تمام سال‌های باهم بودنمان و تمام روزهای بیرون کشیدنم از این دنیای خاکستری و جدا کردنم از هرنوع غصه‌ی ریز و درشتی و کشیدنم به خانه‌ی رویاهای دونفره مان برای قدری خیال خوش و بیخیالی از دنیا. 

برگرد، بدون تو ماه‌هاست تنها هم‌نشینان این خانه غم و تنهایی و بی‌حوصلگی‌اند. برگرد یار خراباتی، دلم برای تو و قدری شادی بی‌دریغ تنگ است.

من هنوز همینجا روی کاناپه در انتظارت نشستم، برگرد و بگو تمام جهان را گشتی تا قهوه‌مان را با بدون شکر نخوریم،باور میکنم. تو فقط برگرد.

.

.

آسمونم از اون غروب ابریای قبل از بارونه

اگه آهنگ بود "آوازم را میرقصیدی" دال بند

‌(25 تیر 98)

۰ نظر
جایی برای بیرون کشیدن تکه نخ هایی از درون مغزمان
بلکم گره ها باز شود
بلکم خالی شویم از دغدغه های چونان موریانه زندگی که وجودمان را از درون میپوسانند
.
ترجمه توضیح زیر عنوان: صدات و برای مخالفت در برابر شکستن در مقابل سرنوشتت بالا ببر :)
"عکسم و برندارید روش آیدی هم زدم که دیگه واقعا برندارید"
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان