من هرجای دنیا هم که برم، هرچقدر هم که زمان بگذره و هرچقدر هم که بیشتر بفهمم علاقم به آدم این مدت کم عمق و به درد نخور بوده... باز نمیتونم ذوق لحظه های دیدنش (حتی از دور)، ذوق احساس حضورش (به فاصله ی چند قدم، زیر یه سقف، حتی زیر یه آسمون)، ذوق کنارش نشستن (حتی وقتی نمیشناختم)، ذوق همکلام شدن باهاش (حتی یه کلمه، حتی یه سلام)، ذوق کنارش راه رفتن (موقع گز کردن ولیعصر، حتی بدون نگاه کردن به هم)، ذوق شنیدن اسمم برای اولین بار از زبونش (حتی وقتی موقع حرف زدن با بقیه و برای فهموندن هویت مخاطب به بقیه گفته بودش)... و هزاران ذوق و حس خوب اون ماها رو فراموش و یا انکار کنم. بعد از همه ی اون ماجراهای کوتاه و شاید بسی احمقانه، من هنوز دلم نمیخواد به خاطر هیچ چیزی توی گذشته احساس پشیمونی کنم. من تمام اون لحظه ها رو دوست داشتم و دلم میخواد به عنوان یه خاطره ی دور توی ذهنم نگه اش دارم.
حالا تو اگه میخوای من و توی اینستا و توئیتر میوت کن، اگه میخوای توی جمع جوری تیکه بنداز که فقط من بفهمم، اگه میخوای وقتی من میام فرار کن، اگه میخوای تظاهر کن نمیبینیم، اگه میخوای مغرورانه فکر کن که خیلی از من بالاتری که بهت ابراز علاقه کردم. من صبورم، گریه هام و شبا برای بالشت ام میبرم و جلوی همه تظاهر میکنم که هیچی نشده. من صبورم، بهت توی دلم حق میدم با این که در واقعیت حق نداری.
من دلم از رفتارات باهام که شبیه برخورد با یه گناهکاره دل شکسته میشم و به خودم و کاری که کردم شک میکنم، ولی تهش به این میرسم که من نمیخوام از هیچ چیزی توی این ارتباط بینمون پشیمون بشم و هنوز هم که هنوزه میگم که برای تمام اون ذوقا ممنونم و دلم براشون تنگ میشه :)))))
.
.
.
آسمونم ابریه
اگه آهنگ بود "دلم بشکنه حرفی نیست" از مازیار فلاحی شاید