خواستم اولین قدم های ورود به دانشگاه رو برای خودم و آینده ثبت کنم تا آغاز یک فصل جدید از زندگی و یک من جدید رو در آینده هزاران بار ببینم و این روز رو به یاد بیارم. اما انگار ضایع بازی های من به قدری پایان ناپذیر و عمیقه که حتی قراره در من جدید هم به همون قوت باقی بمونه، اشتباهی از در بزرگ مخصوص ماشین ها رفتم که مجبور به برگشت شدم و فیلم خراب و خنده دار شد. حالا میتونم برای وقتی غمگینم ببینمش و کلی بخندم...
اولین ورود عجیب و ترسناک بود عجیب از این بابت که به دنیای جدید و ناشناخته ای قدم گذاشتم که قرار بود چند سال آینده رو اونجا سپری کنم و زندگی جدیدی رو تجربه کنم و ترسناک از این بابت که با وجود داشتن برنامه تنظیم شده ای برای آینده نگران و ترسیده از اتفاقات ناگوار و نتیجه ی نا معلوم بودم...
گوشه گوشه دانشگاه رو گشتم و سعی کردم با شناختن محیط کمی احساس راحتی کنم ولی غمگین شدم از خیلی چیز ها ...
توی اتوبوس که نشسته بودم انقدر خسته بودم که انگار کوه کندم. غمگین و خسته سرم رو روی پشتی صندلی جلو گذاشته بودم و تنها چیزی که میخواستم این بود که یه آهنگ ملایم پلی بشه و این اتوبوس برای ساعت های طولانی و بدون هیچ توقفی به حرکت ادامه بده...
نمیدونم چرا انقدر خسته بودم کار خاصی نکرده بودم، فکر کنم سلول های بدنم با وارد شدن به دانشگاه و دیدن چیزی خلاف رویاهای همیشگی شون قهر کرده بودن،و یک گوشه زانوی غم به بغل بدون هیچ فعالیتی نشسته بودن.
تو شلوغی میدون انقلاب و ورودی مترو، وقتی وارد مترو شدم و صدای هارمونیکا تبدیل به بگراند صحنه شد، انگار آبرنگ به دست یه گوشه از تهران خسته رو خوشرنگ کرد و دیگه حتی راه رفتن توی راهرو های آزار دهنده متروی انقلاب میون شلوغی آدما هم به جای آزار دهنده بودن دوست داشتنی شده بود.
مرسی بابت لبخندی که بهم هدیه دادی دخترک نوازنده خوشگلم :))))
.
آسمونم مث آسمون پاییزه از همونا که دوس دارم :)
اگه آهنگ بود کازابلانکا شاید...