من دارم به خودم دروغ میگم و نمیدونم حقیقت و کجا و چجوری پیدا کنم!
باید حتی شده روزی چند کلمه رو بنویسم.
این عدم نوشتن باعث میشه یه سری چیزا توم بمونه و از اونجایی که به هیچکس نمیگمشون تبدیل به یه سری حرف نگفتهی تبدیل شده به غم میشه.
به همه چیز مشکوکم...
به تمام آدمها، به تمام حسهای عاشقانه، به تمام خوشیها، به تمام آسونیها، به تمام روزها، به تمام ساعتها و دقیقه و ثانیهها...
از همه چیز مأیوسم...
از آدمها، عاشقانهها، خوشیها، آسونیها، روزها، ساعتها و دقیقهها و ثانیهها...
برای همه چیز نگرانم...
نگران آدمها، نگران عشق، نگران خوشحالی، نگران آسایش، نگران روزها، نگران ساعتها و دقیقهها و ثانیهها...
تو گاهی برای تمام شکها، یأسها و نگرانیهام تسکین و گاهی خود خود دلیلشونی. تا میام خودم و قانع کنم به این که زندگی سراسر همین حسای مسخرس و به خودم میگم که باید بهشون عادت کنی، میبینم که نه من آدمشام و نه کاری برای رهایی ازم برمیاد.
.
.
پ. ن: انگار نمیتونم از پس نوشتن دقیق قضیه بربیام :(
آسمون آلودگی هوای تهرانه
اگه آهنگ بود "شک میکنم" از گوگوش😅