حالا که دبیرستان تموم شده تازه شدم شبیه تینیجرا تازه یه سری کارا رو یادم افتاده انجام بدم که میتونس تو نوجونی انجام بشه
من اصلا درس خوندن و دوس نداشتم ولی حس میکنم با این که درس نخوندم ولی نوجوونی هم نکردم
این که بشینی سریال ببینی و طرفدار یه گروه موسیقی بشی و هر لحظه ویدئو هاشون و ببینی برای الان دیر به نظر میاد
این که دلت هوای گذشته کنه و بخوای بری پیست اسکیت و چیز جدید یاد بگیری برای دیر به نظر میاد
این که هیچ وقت تو بچگی دلت دوچرخه نخواسته ولی الان تو ابتدای جوونیت تازه دلت میخواد دوچرخه داشته باشی و برای اولین بار سوار بشی (این از نظر خیلیا عجیبه)
ولی میدونید من هیچ وقت قرار نبوده با قانونایی که بقیه آدما بهش پایبندن زندگی کنم، من همیشه خلاف جریان آدما بودم حتی تو اون 10% که کاراشون معقولانه بود هم دلم نمیخواست مثل اونا باشم... چون انقدر من و از خودشون متنفر کردن که ترجیحم این بود که خودم راه خودم و پیدا کنم.
من برای تقلید کردن آفریده نشدم
این مریم که اینجاست همیشه راه جدید میسازه جای این که راه هایی که قبلا کشف شدن و بره
البته درستشم همینه... آخه 70000000000 آدم روی این کره خاکی هست که همشون با هم متفاوتن و باید خودشون باشن و راه خودشون و بسازن و برن. ولی خب اونا ترجیح میدن به جای تلاش و ریسک بهتر از تجربه های کهنه استفاده کنن.
البته اینا یه جور برداشته شخصی به حساب میان ولی این صفحه هم شخصیه پس میتونم بیانش کنم D:
.
.
آسمونم آبیه
اگه آهنگ بود من نمیخوام عوض شم از زانیار البته فقط همون خط اولش D: